سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122085
بازدیدهای امروز وبلاگ
4
بازدیدهای دیروز وبلاگ
34
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن این علامت سوال سه شنبه 86 بهمن 23  ساعت 7:10 عصر


- در پی رکود شدید اقتصادی ...
- ... پلیس هنوز در مورد این قتل ها به نتیجه ...
- ... 6 نفر کشته و 14 نفر زخمی شدند.
- ... دانشمندان علت خودکشی دسته جمعی نهنگ ها را آلودگی ...
- بیش از 2 هزار خانوار بی سرپرست ...
- ... و صدها بی خانمان از سرما جان باختند.
کنترل تلویزیون تو یه دستم، یه دستم زیر چونه ام. هی میرم بالا هی میرم پایین...

سرم
درد میگیره. پا میشم تلویزیون رو خاموش می کنم. میرم توی اتاقم. چراغ
اتاقم رو هم خاموش می کنم. تنها میشینم توی اتاق تاریک. چشمام رو می بندم.
همزمان چندتا تصویر به ذهنم هجوم میارن :
چند تا نهنگ به شکم توی ساحل افتادن ...
یه زن با چادر عربی دست بچه خردسالش رو گرفته و توی خرابه ها دنبال خودش می کشونه ...
چند تا پلیس با لباس و سپر نظامی یه جوون رو که توی تظاهرات شرکت داشته زیر مشت و لگد گرفتن ...
چند تا بچه سیاه پوست لخت که دست و پاشون به باریکی چوب خشکه و شکم هاشون از شدت بیماری باد کرده روی زمین افتادن ...

چشمام
رو باز می کنم. دوباره خودم رو توی اتاق تاریکم پیدا می کنم. سرم هنوز درد
می کنه. از اتاقم میام بیرون. از توی یه کیسه توی آشپز خونه یه قرص
برمیدارم و میندازم بالا.
بر میگردم توی اتاقم. چراغ رو روشن می کنم. یه کاغذ سفید بزرگ بر میدارم و توش با ماژیک یه "علامت سوال" می کشم.

پ . ن : " آری، آری زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی همواره پا برجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش از هر کران پیداست.
ورنه خاموشی است و خاموشی گناه ماست."
آرش کمالی  -   در جواب به یاسی
پ . ن 2 : برنامه این ترمم عین پنیر سوئیسی شده. سوراخ سوراخه.
پ . ن 3 : روز عشـــــــــــــــــــــــــق بر خودتون و عشقتون مبارک. کادو یادتون نره. هم بدین هم بگیرین. آفرین!
پ
. ن 4 : کی گفته من همش باید پی نوشت بنویسم؟ یادمه اوایل فقط خودم بودم
که آخر هر پستم کلی پی نوشت داشتم. حالا مثل اینکه مد شده. همه زورت و
زورت پی نوشت می چپونن ته پستشون.
پ . ن 5 : این شعر البته هیچ ربطی به
پست نداره. (نکته شو نگرفتین. کی گفته پی نوشت باید مربوط به پست باشه؟!)
شادروان شادمهر توی فیلم پر پرواز میخونه :
من از تبار غربتم از آرزوهای محال / قصه ما تموم شده با یه علامت سوال
پ . ن 6 : میگه(!) : "واسه هر کی دل من تنگ میشه / تا می فهمه دلش از سنگ میشه". خب راست میگه دیگه.
پ . ن 7 : شاید این پست تکمیل بشه. تا بعد ...

تکمیلی : امروز یعنی چهارشنبه 24 بهمن زیر آتیش سنگین توپخانه مسیحیان محترم رفتم یه نمایشگاه کاریکاتور.
آخه
امروز یعنی شب ولنتاین رو مسیحی ها تحت عنوان "عشق آتشین" به عنوان
چهارشنبه سوری جشن میگیرن و از همون کارهایی که خودمون می کنیم انجام
میدن. دیگه جزئیاتش رونمی دونم.
داشتم میگفتم. رفتم به نماشگاه
کاریکاتوری که توی نگارخانه دائمی خانه کاریکاتور برگزار بود. نمایشگاهی
از آقای شهاب پسری جوون حدود 25 ساله که خودش هم اونجا بود. خب البته
امروز چون افتتاحیه بود همه دعوت شده بودن. جدای از پذیرایی خوب اونجا آقا
رضای کیانیان عزیز هم اومده بود. مجالی بود برای اینکه یه عکس یادگاری باهاش بندازم. البته پسرش که 2 سال از من کوچیکتره توی دبستانی که من می
رفتم درس می خوند. اون موقع آقای کیانیان یه رنوی سبز داشت که همیشه پنج
شنبه ها میومد دنبال پسرش. اونجا همیشه میدیدیمش.
این هم عکس یکی از کارهای آقا شهابه که گذاشتم. خیلی خیلی زیبا کار کرده بود. همه
کاریکاتورهاش عالی بودن. موضوعش هم تماما چهره بود ولی به دو سبک مختلف
کار شده بود.
همین دیگه. روز عشق دوباره تبریک. راستی یه چیزی. شنیدم
ما هم قبلا یه روز عشق داشتیم که توی بهمن ماه (فکر کنم 29 بهمن) هست. ولی روزی که اسمش سپندار مزگان هست روز 5 اسفنده که روز زن در آیین ایران باستان هست و ربطی به روز عشق نداره.
ولی خب چون این روز جهانی عشق هست ما هم همین رو جشن میگیریم. در ضمن اون
تبلیغات بالای صفحه هم عملا گند زده به قالب. زیاد جدی نگیرینش.
این پست ممکنه دوباره تکمیل بشه.
فعلا همین باشه تا بعد ...

تکمیلی
2: فکر می کنم این پستم ناقصه. کمکم کنین کاملش کنم. دوست ندارم ایده های
اینجوری دستمالی بشن درحالیکه درست روشون کار نشده. ولی هیچی به فکرم
نمیرسه. فقط یه حسه که میگه این پست تهش یه چیزی رو می خواد. کمکم کنین.
گیر کردم. فعلا البته ذهنم درگیر شده. تمرکزم رو از دست دادم. ولی باید
تمومش کنم. خواهشا هرچی به ذهنتون رسید بگین. یه جمله، یه عکس، یه شعر ...
فقط باید تمومش کنم.
بی ربط : این جمله خیلی قشنگه نه؟ " نگاه نکن کی میگه. گوش کن چی میگه."

نهایی : راستش توی تمام مدتی که این متن کوتاه رو می نوشتم آهنگ تصور کن سیاوش توی گوشم بود. هیچ وقت از شنیدنش سیر نمی شم.
زیباترین قسمتش به نظر من بیت آخرش هست. میگه : بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا / تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا
آره
خیلی درسته. بدون مرز و محدوده. می دونین یاد چی افتادم؟ یانی توی کنسرت
آکروپولیسش توی یه صحبت کوتاه از همین بی مرزی دنیا میگه.
کلمه به کلمه اش رو براتون می نویسم :
"چند
وقت قبل من یک مصاحبه رو تماشا می کردم با یکی از فضانوردان ماهواره
فضایی. در این مصاحبه اون دیده های خود را در زمان دور زدن دور زمین تشریح
می کرد و می گفت که چقدر کره زمین از بالا زیباست. با کمال تعجب زمانی که
روی اروپا واقع شده بودم برای من فوق العاده مشکل بود که جدایی کشور ها رو
از هم تشخیص بدم. چون روی نقشه تمامی کشورها با خطوطی از هم جدا هستند که
در واقع روی کره زمین این مرزها وجود خارجی ندارن. (مردم به شدت او را
تشویق می کنن) آنها این توهم رو در ما بوجود آوردن که ما با هم فرق می
کنیم. دنیا زیبانر می بود اگر روزی تظاهر به بودن این مرزها نمی کردیم و
تمرکزمان رو روی فرهنگ هایمان می کردیم نه اختلافاتمان."
و بعد یاد
ایده آقای خاتمی افتادم. گفتگوی تمدن ها. نظریه ای که 3 سال تمام توی
یونسکو بحث شد. (الان هم یاد نظریه آقای احمدی نژاد افتادم. 2 بچه کافی
نیست. ایران ظرفیت 120 میلیون جمیت را دارد !)
همین تموم شد. امیدوارم اختتامیه خوبی بوده باشه. در ضمن نمی دونم چرا این پستم نوشته هاش بهم ریخته. تا پست بعدی ...


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن سرزمین شاد جمعه 86 بهمن 19  ساعت 1:35 صبح


Have you ever been to THE LAND OF HAPPY
Where everyone"s happy all day
Where they joke and they sing
Of the happiest things
And everything"s jolly and gay
There"s no one unhappy and Happy
There"s laughter and smiles galore
I have been to THE LAND OF HAPPY
What a bore
از کتاب جایی که پیاده رو تموم میشه. نوشته شل سیلورستاین
این کتاب رو سال سوم دبیرستان بودم. کلاس زبانی که می رفتم یکی از دخترها برای کادوی تولدم گرفت. آخه روز تولدم رو شیرینی بردم سر کلاس. جلسه بعدش کلی کادو برام گرفتن. خیلی حال داد. پیشنهاد می کنم همچین کاری رو بکنین. می صرفه. حتی استادمون هم برام کتاب شعری از شاملو خرید و توش برام یادگاری نوشت. داشتم رو ابرا پرواز می کردم. آخه شاملو رو در حد پرستش دوست دارم. ( برادران تندروی عزیز لطفا کامنت چرت و پرت ننویسین. یه دفعه دیدین بد جوابی گرفتین ها )
چی داشتم می گفتم؟ آهان این شعری که نوشتم یکی از شعرهای این کتاب هست. شل سیلورستاین متولد 1932 شیکاگو هست که بیشتر آثارش برای کودکان و نوجوانان نوشته شده. این کتاب رو انتشارات پنجره به دست آقای حمید خادمی به فارسی به صورت شعر ترجمه کردن که کار زیبایی از آب درامده. برای دوستانی که درست متوجه ترجمه شعر نشدن ترجمه رو عینا از کتاب می نویسم:
شما تا به حال رفتین به سرزمین شاد
همون جایی که همه کس هر روز شاده و آزاد
همه لطیفه می گن و آواز می خونن
آواز های شاد می خونن
و همه چیز سرزنده اس و پر نشاط؟
توی سرزمین شاد هیچ کس نیست ناشاد
صدای خنده و شادی فراوون از همه جا میاد
من قبلا رفته ام به سرزمین شاد
وای چه کسل کننده بود
درسته که برای کودکان نوشته شده ولی با یه بازبینی که دیروز داشتم حدود 10 تا از شعرهاش در عین سادگی و روانی و قابل هضم بودن برای یک کودک، سنگینی و تامل برانگیزی سخنان بزرگان تاریخ را در خودش جای داده.
مترجم هم با دقت به این موضوع و شخصیت شاعر، این جمله رو در اول کتاب تقدیم میکنه :
" آنچه از رعنایی جان سیلورستاین - این انسان شگفت انگیز - به جای ماند، رد پای فرشتگان است بر سپیدی کاغذ "

پ . ن : فکر کنم سنا هم از اسم این کتاب برای بلاگش الهام گرفته.
پ . ن 2 :
"بیا وقتی برای عشق، هورا می کشد احساس
به روی اجتماع بغض حسرت، گاز اشک آور بیاندازیم
بیا با خود بیاندیشیم
اگریک روز تمام جاده های عشق را بستند؛
اگر یک سال چندین فصل برف بی کسی بارید؛
اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد؛
اگر یک شب شقایق مرد؛
تکلیف دل ما چیست؟"
تقدیم به بیماران بی درد
پ . ن 3: فعلا کمبود موضوع دارم. شاید وقتی دیگر ...

  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن باز هم صدای نی می آید چهارشنبه 86 بهمن 10  ساعت 10:23 عصر


سالن دادگاه اینبار شلوغ تر از همیشه بود. هر دو ردیف نیمکت های سالن پر شده بود از مردمی که انگار برای ادای احترام به پاپ فوت شده جمع شده بودند. هوا خیلی گرم بود. خورشید از پنجره های شیشه رنگی سالن مایل می تابید و زمین سنگ فرش سالن را نقاشی می کرد.
مردی کلاهش را برداشته بود و با آن خود را باد می زد. چند زن میانسال هم با بادبزن های خودشان مشغول بودند. یکی از مردهای مسن حاضر در سالن سرش را خم کرده بود و به دستانش تکیه داده بود و صورتش پشت دستهایش پنهان بود. عصایش را به کناره صندلی تکیه داده بود و حرکتی نمی کرد. در سمت دیگر سالن زنی به آرامی دستمال پارچه ای سفیدی از کیفش بیرون آورد و از زیر تور مشکی روی کلاهش، اشک هایش را پاک کرد.
در جلوی جمعیت، در امتداد دو ردیف نیمکت های مملو از جمعیت، 2 میز و چند صندلی قرار داشت. پشت یکی از میزها یک مرد میانسال با چهره ای جدی و خشک نشسته بود. در کنارش پسر جوانی نشسته بود که نمی توانست بیش از 20 سال داشته باشد. آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشته بود و صورتش را پشت دست هایش مخفی کرده بود. انگشت هایش را در لا به لای موهای مشکی اش فرو برده بود. داشت می لرزید. آری براستی می لرزید. در سکوت سنگین حاکم بر سالن، صدای هق هقش آشکارا به گوش می رسید. دست هایش همچنان صورتش را پوشانده بود.
در سمت دیگر سالن، در پشت میز دیگر، 2 مرد نشسته بودند. روی میز آنها پر بود از کتاب و کاغذ و پرونده. صورتشان خشک و بی احساس، به سردی یخ چشم به قاضی دادگاه دوخته بودند.
در جلوی سالن، مسلط به همه، میز بلندی قرار داشت که قاضی دادگاه را پشت خود جای داده بود. در دو سویش 2 مرد دیگر با لباس قضات نشسته بودند. منشی دادگاه در سمت راست قاضی، سخت مشغول نوشتن بود. سرش پایین روی برگه ها قرار داشت و چیزی را درون دفتر بزرگ و قطوری که جلویش روی میز قرار داشت می نوشت. نفر دوم کاری نمی کرد. انگشت هایش را مقابل هم قرار داده بود و با جدیت چشم به حاضرین در سالن دوخته بود.
قاضی دادگاه مرد میانسالی بود که کلاه گیس سفید قضایی روی سرش ابهتی نفس گیر به او داده بود. عینکی بی قاب و نیم شیشه ای بر چشم داشت و با نگاهی رو به پایین کاغذی را می خواند. ساعت بالای سرش انگار براستی یخ بسته بود. زمان را طلسم کرده بودند. ثانیه هایی که گویی قرن هاست ثابت مانده اند. لحظاتی سخت که تمام نمی شدند.
منشی دادگاه نوشتن را تمام کرد. قلمش را روی دفتر قطور پیش رویش قرار داد، سرش را بالا گرفت و مثل نفر دوم چشم به حاضرین در سالن دوخت. قاضی دادگاه چشم از کاغذ برداشت. آن را به آرامی روی میزش گذاشت برای چند لحظه از بالای عینک نیم دایره ای اش نگاهی به پسر جوان انداخت که هنوز صورتش پشت دستانش مخفی بود. هنوز داشت می لرزید. هنوز صدای هق هقش به گوش می رسید.
قاضی عینکش را از چشم برداشت. با نوک انگشتانش چشمانش را مالید. دستمالی از روی میزش برداشت و پیشانی عرق کرده اش را خشک کرد. دوباره سرش را بالا آورد. چشمانش را بسته نگه داشته بود. لبانش تکانی خورد. پس از چند لحظه به آرامی زمزمه کرد :
" چه قلب هایی که در خانه اش شکست و علتش نا معلوم ماند "
عینکش را بر چشم زد. چشمانش را باز کرد. چکش را برداشت و ضربه ای به میز زد. لحظه ای بعد رو به حضار بلند اعلام کرد :
" عشق را به جایگاه فرا می خوانم. قیام کنید! "

پ . ن : بعدا می نویسم!
پ . ن 2 : الان دارم می نویسم! یکی دو روز پیش داشتم صبحونه می خوردم روی میز یه دسته نیازمندی های روزنامه بود. هوس کردم یک نگاهی به قسمت استخدامش بندازم. خب جدای از بعد نامید کننده اش این آگهی رو دیدم. اول ببینیدش! بعدش با خودم گفتم حالا من 4 سال دیگه با این مدرک لیسانس با پایه حقوق 300 هزار تومن حتی خرج خودم رو هم نمی تومنم در بیارم! (جدی میگم. بشینید حساب کنید خرجتون در ماه چقدر میشه. از لباس و خوراک گرفته تا قبض موبایل و پول اینترنت و تلفن و لامپ اتاق خوابتون. بعدش قدر پدرهانون رو می دونین! اگه دم دسته برین لپشو ماچ کنین که اینقدر مهربونه! ) در همین راستا خواستم سر صحبت رو با پدرم درباره خرید قسطی یه موتور باز کنم که ...
پ . ن 3 : جونم واستون بگه که این آگهی رو هم از توی هفته نامه ای که میگیرم دیدم. کاملا واضحه که چی می خوام بگم (اول برو ببینش. می فهمی) حالا اگه بخوام شرح و بسط بدمش، داشتم حساب می کردم که اگه خدای نکرده، زبونم لال، روم به دیوار ، یه وقت پای کپی رایت توی ایران باز بشه، این جناب رئیس شرکت چجوری می خواد جواب شرکت هایی که ازشون دزدی کرده رو بده؟ از جمله خودم. در ادامه بحث می خوام توجهتون رو به این خاطره نمکین جلب کنم که 2 سال پیش بعد از اعلام رسمیت یافتن سیستم عامل لینوکس فارسی به عنوان سیستم عامل ملی، جناب آقای گیتس با عصبانیت پای تریبون میرن و با صراحت آب پاکی رو روی دستامون میریزه که چی؟ که اینکه اگه ایران بخواد به بهونه کپی رایت از لینوکس استفاده کنه، پول تمامی این سالهایی که از ویندوز مجانی استفاده کرده رو ازش میگیریم. خلاصه که من فعلا نشستم همه سی دی ها رو ریختم جلوم دارم حساب می کنم که چند سال زندونی میشم. بعدش به این رقم زیبا رسیدم که نوه ام قربونش برم هم باید 14 سال جور حماقت های الان من رو بکشه. فدات بشم که اینقدر واسه بابابزرگت از خود گذشتگی می کنی! (فلیرت)
پ . ن 4 : گفتنی زیاد دارم. ولی نمی گم! (چیه؟ خب نمی خوام بگم دیگه)
پ . ن 5 : قسمت پی نوشت به اندازه 360درجه (چقدر تفاوت!) با متن اصلی پست فرق میکنه. واسه همین اگه دیدین این پست برعکس پی نوشت هاش غم انگیزه به من هیچ ربطی نداره!
پ . ن 6 : هی می خوام جدی شم نمیشه. ای بابا ول کن دیگه. تو این زمستون تو هم هی تن این بازدید کننده های محترم رو با این یخمک ها می لرزونی.
پ . ن 7 : این یکی جدیه به خدا! این عکس رو توی بلاگ سنا دیدم. خوشم اومد. بعد یه جرقه زد از اینکه جناب آقای عکاس ( یا شایدم سرکار خانم عکاس) چی خواسته بگه. خب خیلی چیزا میشه فهمید. ولی به ذهنم رسید که این جمله رو در لحظه دیدن عکس توی ذهن داشته باشین که :
"کاش همین قدر وقت داشتیم تا خودمونو از بیرون ببینیم"
در این صورت چند حالت مختلف پیش می اومد. یا از خنده روده بر می شدیم. یا زیر لب می گفتیم چقدر این یارو جلفه. یا می خواستیم خودمونو با دستای خودمون خفه کنیم. یا شاید هزاران چیز دیگه به ذهنمون می رسید. در هر صورت مطمئنم هیچ کدوممون از دیدن خودمون از بیرون لذت نمی بردیم.
پ . ن 8 : یه جمله می خوام بهتون یاد بدم هروقت از دست یکی خیلی عصبانی شدین به خودتون بگین. آخ که چقدر لذت داره آرامش بعد گفتن این جمله :
"یاد گرفتم که دیگه با خوک کشتی نگیرم. چون لباسام به گند کشیده میشه. در ضمن خوک از غلت خوردن توی لجن لذت می بره."
ببخشید اگه لحنش تند بود ولی خب گفتم دیگه در شرایط بسیار عصبی براحتی ذهنتون رو از هر فکری خالی می کنه! زندگی خیلی راحتتر از این حرفاست !
پ . ن 9 : ببخشید که پرحرفی کردم. خواستم این دفعه از خجالت پست های قبلیم در بیارمتون. در ضمن لطفا به اسم این پست بیشتر دقت کنین. ممنون!

  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن ساعت بیست و پنجم یکشنبه 86 بهمن 7  ساعت 9:54 عصر


یک
دو
سه ...
به نام یک دیوانه ...

شمردم. 12 تا بود.
انگار 12 پر بزرگ بر کناره یک کاغذ نشسته بودند.
شمردم. 12 تا بود.
انگار 12 یاکریم سپید بر زمینه سیاه آسمان پر گشوده بودند.
شمردم. 12 تا بود.
انگار 12 شمع روشن کیک گرد شکلاتی رو روشن کرده بودند.
شمردم. 12 تا بود.
انگار 12 کودک بر دخترکی گریان نشسته روی زمین حلقه زده بودند.
شمردم. 12 تا بود ...
ساعت بیست و پنجم شروع شد.

پ . ن : شرمنده حالم خوب نیست. دلم از بی وفایی این دنیا گرفته. به خدا این دفعه دست خودم نیست. سخته نتونی بگی ...
پ . ن 2 : حال یکی از دوستام خوب نیست. براش دعا کنین. (منم از دعاتون فراموش نکنین)
پ . ن 3 : دیوانه برام خیلی مقدسه. میخواین فکر کنین من دیوونه ام. لطف می کنین. فقط همین قدر بدونین که به نامش متنم رو شروع کردم.
پ . ن 4 : کپی رایت ساعت بیست و پنجم مال خودمه. لطفا ازش استفاده نکنین. می خوام اسم سایتم این باشه.
پ . ن 5 : ببخشید این پست غم انگیز شد. متن زیر هم از رو دست دوستم احمد می نویسم :
"شیطان عاشق خدا بود ... می خواست تنها عاشقش باشد ... فریاد زد ...
خدا بزرگ بود ... می خواست عاشقی کند ... آدم را آفرید ...
سالها پیش آدم، خدا را از یاد برد ... آدم عاشق شیطان شد ...
خدا تنها ماند ... به همین سادگی"


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن آخیش ... پنج شنبه 86 بهمن 4  ساعت 3:8 عصر



آخیششششششششش
امتحانامون تموم شد. حالا دیگه می تونم یه استراحت درست و حسابی بکنم.


پ . ن : تقصیر خودته. وقتی سر کلاس شیمی عمومی میشینی با رفیقت از اینا درست می کنی، بایدم نمره ات این بشه. بعدش باید وایسی جلوی اتاق استادت زار بزنی واسه 1 نمره. ( ایضا از اینا و اینا هم درست کردیم ! )
پ . ن 2 : سریال پریدخت در عین غافلگیری، کمی افت پیدا کرده. دیگه خیلی حال نمی کنم باهاش.
پ . ن 3 : این سوتی سریال رو هم از قلم دوستم کسری بخونین.
پ . ن 4 : من نمی دونم. مگه من آتیش نشونم که یک نفر آتیش میگیره من باید بهش برسم. (جدی نگیر)
پ . ن 5 : پارسی بلاگ. تو مزخرف ترین سیستم وبلاگی هستی که تا بحال دیدم. جناب آقای
مدیر که الان داری اینو می خونی شاید پیش خودت بگی اگه مشکل داری می تونی
بری. دقیقا همین کار رو هم می کنم. از اولش هم این وبلاگ قرار نبود واسه
همیشه اینجا باشه. از این سیستم فقط به عنوان چرکنویس استفاده می کنم.


  نظرات شما  ( )

<   <<   6   7   8   9   10      >

 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ