سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122419
بازدیدهای امروز وبلاگ
41
بازدیدهای دیروز وبلاگ
23
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن خدایا چرا من ؟ جمعه 86 آبان 11  ساعت 9:23 عصر

 

نوشته شده در تاریخ ( 2 / 8 / 86 )

 

آرتور اشی(Arthur Ashe) قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟‌»

آرتور در پاسخش نوشت:در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن گزارش لحظه به لحظه از اردومون جمعه 86 آبان 11  ساعت 9:15 عصر

 

نوشته شده در تاریخ ( 26 / 7 / 86 )

امروز قرار بود ما رو ببرن اردو. اونم کجا ؟ زردبند. تا حالا اسمش به گوشم نخورده بود. راستش بعدش هم دقیقا نفهمیدم کجا رفتیم.

صبح روز پنجشنبه. پاشدم. شب قبلش کلی دنبال کفش می گشتم. فکر کردم میریم کوه. به هر حال یه جفت کفش ورزشی قدیمی یعنی مال سال سوم دبیرستان پیدا کردم. یه شلوار لی و یه تی شرت آستین بلند. گفتم شاید اونجا سرد باشه. ولی خب نبود. ولی از ساعت 3 به بعد دیگه داشت کم کم هوای جاده چالوس رو به خودش می گرفت. من میمیرم واسه این جاده چالوس. به خدا قشنگترین جاده کل دنیاست. به هر حال راه افتادم سمت دانشگاه. یه کوله دوشم بود که توش یه سوت شرت بود واسه اینکه اگه هوا سرد شد بپوشم. یه توپ والیبال هم ورداشته بودم. البته کم باد بود. می خواستم توی شورای صنفی ببینم تلمبه پیدا می شه بادش کنم یا نه.

رسیدم دانشگاه 3 تا از بچه ها بودن. حمید بود و فربد و بیژن. چند تا از دختر ها هم بودن. توی لابی نشسته بودن. ما بیرون وایسادیم. من رفتم شورا دیدم تلمبه ندارن. توپم رو همون جا گذاشتم بمونه. اومدم بیرون. چند دقیقه بعدش بقیه بچه ها هم اومدن. کیوان و محمدحسن و احسان و بقیه. پیشنهاد گوجه دادم. اولش با والیبال شروع شد. حدود 10 نفر بودیم. با چند تا پاس کاری اول احسان نشست. گوجه شروع شد. کیوان عشق اسپک بود. همش میزد زمین و می شست وسط. من یه چندتایی اسپک زدم ولی بعدش نشستم وسط. کوروش هم که با اون هیکل ورزشکاری می شست وسط آماج شلیک سنگین بچه ها قرار می گرفت ( جمله رو داشتی ) من پشت کوروش قایم می شدم. به هر حال این از گوجه بود قبل از حرکت. بعدش سوار شدیم. جزئیاتش راستش خیلی مورد داره. نمی دونم اینجا بگم یا نه. اولش قرار بود اتوبوس ها که البته 2 تا بودن رو نصف نصف بشینیم. ولی چه کنیم که این جنس لطیف همیشه زیراب مارو میزنه. به هر حال تنها نشستیم ته اتوبوس دوم. چند تا دختر هم که اضافه مونده بودن اومدن اتوبوس ما. جلو نشستن. البته ما هم چندان علاقه ای به قاطی نشستن نداشتیم! خلاصه راه افتادیم. توی راه که البته کسی بلد نبود بخونه. یه ذره اسگل بازی و خلاصه گذروندیم.

 رسیدیم به یه جایی که فکر کنم سد بود. یه نیم ساعتی اونجا بیابون گردی کردیم. با اعصابی به شدت تخماتیک برگشتیم دوباره سوار اتوبوس ها شدیم. اصلا نفهمیدیم دلیل اینکه اومدیم اینجا چی بود. به پیشنهاد ابی که خونشون همونجا (پشت کوه!) بود راه افتادیم یه رستورانی جایی پیدا کنیم یه چیزی بخوریم. یه نیم ساعتی که سوار بودیم رسیدیم به یه رستوران لب یه رودخونه کوچولو. پیاده شدیم و رو تخت ها ولو شدیم. همیشه آدم دوست داره وقتی خیلی خسته است بیاد یه جایی دراز بکشه یه چیزی بزنه سر حال بیاد. اصلا خسته نبودیم. انرژیمونو نمی دونستیم چی کار کنیم. یه ذره چرخیدیم و یه چایی و شیرینی زدیم. 1 ساعتی گپ زدیم و عکس گرفتیم و بعدش یه جوجه کباب ردیف زدیم روشن شیم. جالب بود. بالا سرمون روی درختها انواع مجتمع های مسکونی کلاغ ها دایر بود. گاهی چیزایی می دیدی که با تمام وجود از خوردن منصرف می شدی. آخرشم که یه گردو خورد وسط بشقاب غذای من و غذام ولو شد وسط تخت. گردوه همون جا از وسط چند تیکه شد و خلاصه غذامونم این جوری بود. یه ذره که نشسته بودیم گفتن که بچه های گرایش های مختلف جدا بشن استاد راهنماهاشون می خوان حرف بزنن. ما رفتیم پایین لب رودخونه نشستیم. استادمون با سرپرست گروه 1 ساعتی حرف زدن. بچه ها خودشونو معرفی کردن و خلاصه درباره رشته مون یه چیزایی دستگیرمون شد. کم کم هوا داشت سرد می شد و یه نم بارونی هم زد. بعدش دیگه پاشدیم بریم سوار اتوبوس ها بشیم. بالا لب جاده یه چندتایی عکس گرفتیم که یکیشو براتون میذارم. البته همه مون تو عکس نیستیم. بعدش دیگه سوار اتوبوس شدیم. مسیر برگشت من خیلی بی اعصاب بودم. یه گوشه بق کرده بودم با صدای بلند آهنگ گوش می دادم. رسیدیم دانشگاه. اتوبوس ما زودتر رسید. پیاده شدیم. همون جا شروع کردیم بازی کردن. والیبال و وسطی و گوجه و روپایی. من حس و حالشو نداشتم. یه نیم ساعتی که موندم با سامان راه افتادیم بریم خونه. مسیر من و سامان تقریبا یکیه. بعدا فهمیدم بچه ها اونجا کلی موندن و بازی کردن.

به هر حال خب اینم یه تجربه مزخرف از یه اردوی مزخرف بود. خداییش اردوهایی که تو دبیرستان می رفتیم یه چیز دیگه بودن. یادمه یه بار که رفته بودیم چیتگر، با بچه ها با دوچرخه شیب 60 درجه کوه رو با سر اومدیم پایین. تنها چیزی که یادمه اینه که در آخرین لحظات تعداد زیادی درخت از بغلم رد می شدن. بعدش با صورت ولو شدم رو زمین. انقدر خندیدیم که دل درد گرفته بودیم. یه بارم که رفته بودیم ارم 5 بار پشت سر هم سورتمه سوار شدیم. دیگه نزدیک بود هرچی خورده بودم رو پخش کنم رو بقیه. خلاصه اینکه اینم از یه گزارش دقیقه به دقیقه از اردویی که رفتیم. امیدوارم خوشتون امده باشه. بروبچز دانشکده هم اگه اینجا سر میزنن حتما نظر بزارن. اگر هم چیزی بامزه یادتون اومد بگین. در مورد بقیه پست ها هم بگم که با کمال میل همه تعریف ها و تمجید ها و آفرین ها رو قبول می کنم. اصرار نکنین که اصلا راه نداره بخواین گیر بدین.

اینم لینک عکسی که توی اردو انداختیم :

http://mahdi-cpp.persiangig.com/image/DSC00148.jpg

همین دیگه. قربون همگی. تا بعد ...

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن یه روز معمولی جمعه 86 آبان 11  ساعت 9:12 عصر

 

نوشته شده در تاریخ ( 20 / 7 / 86 )

سکانس اول :

(زاویه دید از بالا)

یه پسر 18 - 19 ساله که یه کلاسور قهوه ای دستشه داره از خونه اش بیرون میاد. یه MP4 پلیر تو گوششه. بعضی وقتا جو میگیرتش و بلند بلند شروع می کنه به خوندن. از کوچه شون می پیچه تو یه خیابون که همیشه تاکسی می گیره. چند دقیقه ای می ایسته.  دو سه تا تاکسی ترمز می زنن و رد میشن. مسیرش بهشون نمی خوره. تو دلش میگه از بعد از ماه رمضون که مدرسه ها زود باز می شن دیگه ماشین گیر نمیاد. ساعت هفت ونیم صبحه. دیگه داره دیر میشه. ساعت 8 کلاس ریاضی داره. معمولا زود میرسه ولی همیشه نگرانه.

- کالج ؟

بالاخره یه تاکسی رو سوار میشه.

(زاویه دید توی تاکسی)

عقب میشینه. چند قدم جلوتر تاکسی یه خانم رو هم عقب سوار میکنه. میره میشینه سمت چپ. صدای ام پی فور لیرش خیلی زیاده. واسه همین حواسش به حرف خانمه نیست. یه دفعه احساس سنگینی رو پای راستش می کنه. نگاه می کنه میبینه این خانم محترم با خیال راحت روی پاش نشسته. یه تکون به خودش میده و روشو می کنه اونور. مسیرش تا دانشگاه زیاد نیست. بهتر میشه گفت خیلی نزدیکه. یه دویستی از کیف پولش درمیاره. یکی از هدفون ها رو درمیاره تا حرف راننده رو بشنوه. از پشت بهش میگه : من بعد پل پیاده میشم.

راننده سرش رو تکون میده. دویستی رو بهش میده. راننده با کمی! تاخیر بعد از چهار راه نگه میداره. اروم میگه : ببخشین. خانومه تکون میخوره و در رو باز می کنه و پیاده میشه. اون هم پیاده میشه.

سکانس دوم :

(زاویه دید لابی دانشکده )

ساعت 10 و بیست دقیقه. برنامه اش خیلی جالبه. البته به خاطر استادش. ساعت 11 کلاس شیمی آلی داره. یعنی تا ساعت 12 و نیم. و این هم یعنی کلی از وقت نهارش گرفته میشه. الان با یک پسر دیگه روی یکی از صندلی های دانشکده نشسته. دانشکده شون بزرگه. به نسبت خیلی دانشکده های دیگه. تعداد دانشجو هاش هم نسبتا کمه. وقتی توی دانشکده صنایع فقط راهرو می بینی و کلاس، این لابی خودش یه نعمت بزرگیه. یه ذره بی اعصابه. درس شیمی آلیش سخته. یعنی مطلب خیلی داره. مطلب جدید. آخه همه درساش تقریبا تکرار همون چیزایه که تو دبیرستان خونده.  اون یکی پسره مث خودشه. هم رشته ای. گرایشش هم مثل همونه. هم گروهی. یعنی تقریبا همیشه با هم هستن. بقیه بچه ها ازشون خبری نیست. بعضیا این ساعت کلاس زبان دارن. بقیه هم یا توی قرائت خونه هستن یا بیرون دارن می چرخن.

- چی کارکنیم؟

- چی رو چیکار کنیم؟ نشستیم دیگه. نیم ساعت دیگه باید با کلی مولکول فعال نوری سرو کله بزنیم. بیشتر شبیه بازی ریاضیه.

سکانس سوم :

( زاویه دید کلاس زبان )

استاد درس مطابق معمول هر دو عینک دوربین و نزدیک بینش رو با هم زده بود. قبلا دوربینه رو نمیزد. واسه همین ته کلاس رو نمی دید. این پسره هم با چند تا دیگه همیشه ته کلاس داشتن با گوشیشون بازی می کردن و واسه هم جک می گفتن. ولی الان دیگه نمی تونن. چند روزیه این استاده بدجور پیله کرده به این چندتا. زیاد می پرسه. ولی اون پسره اون روز به طرزی نامرئی بود. موقع خوندن جواب سوالا از روش رد می شدن. البته بهتر. کلا توی این کلاس زبانه دیده نشی بهتره. یه دانشجویی هست همیشه نوک کلاس میشینه و عشقش این که از استاد غلط املایی بگیره. سال بالاییه و معلوم نیست چرا دوباره زبان فنی می خونه. آخه به قیافش نمی خوره افتاده باشه.

آخرای کلاسه. حدود ساعت 2 و بیست دقیقه. استاد برگه حضور و غیاب رو در اورده و شروع کرده به خوندن اسم بچه ها. اون پسره همیشه اسمش جزو بچه های وسطه لیسته. واسه همین حواسش به کلاس نیست. برگشته به پشت. دوستش یه برگه تا کرده داده بهش می گه بده بهش(!) وازش کرد. دید عکس آقاست(!) که اول کتاب زبان فنی شونه. خندش گرفت. آخه بحث یه چیزی در مورد یکی از بچه ها بود. حواسش نبود که استاد اسمش رو خوند و اون نفهمید. بچه های دیگه صداش کردن .

- مهدی !!!

نگاه کرد دید استاد اونو ندیده. دستشو برد بالا و گفت بله. ولی باز مثل اینکه استاد یا ندید یا نشنید. راستش خیلی هم فرقی نداره. استاد تا تورو نبینه صدات رو نمی شنوه.

بعد از کلاس رفت پیش استاد. برگه حضور و غیاب رو میز بود. یه نگاه انداخت دید جلوی اسمش غیبت خورده.

- استاد ببخشید شما برای من غیبت گذاشتین.

- کجا؟

- اینجا استاد. صادقی. توی ستون امروز غیبت گذاشتین.

درستش می کنه. بعد در حالیکه لبخند زیبایش (!) رو بر لب داشت :

- تو یکی از جلسه ها رو غیبت داشتی.

- نه استاد. من همه جلسات رو بودم.

- خیلی خب. باشه.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن سلامی دوباره به تازگی برگ نیلوفر جمعه 86 آبان 11  ساعت 9:3 عصر

 (نوشته شده در تاریخ 14 / 7 / 86 )

آزمایش می کنیم. یک ... دو ... سه

صدا میاد؟

مهدی اون سیمو یک تکون بده فک کنم باز اتصالی داره.

الو؟ یک ... دو ... سه ... آره میاد.

اوکی بچه ها شروع می کنیم.

از حالا تا ابد. دیگه قطعی نداریم. دیگه نه ...

مهدی هستم. بعد از 1 سال و نیم دوباره می خوام بنویسم. البته خیلی قبل تر از اونها هم می نوشتم. 4 سال پیش پرشین بلاگ. یه سیستم قزمیت بود. حالا ببین چی شده. بیخیال بحث رو سیاسی نکن. دیگه واسه خودم می نویسم. یه دفترچه خاطرات که همه مردم دنیا می خوننش. یه محرم اسرار. راستی ما الان 3 نفر هستیم که داریم می نویسیم. من و خودم و مهدی. بسه دیگه. این مقدمه همیشه کش میاد.

به قول بچه ها دیگه :      تک تک تکنیکی هستم           پلی تکنیکی هستم

مخلص همه در خدمتم دربست 

 


  نظرات شما  ( )

<   <<   6   7   8   9   10      

 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ