سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122409
بازدیدهای امروز وبلاگ
31
بازدیدهای دیروز وبلاگ
23
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن پاک کن:بهترین اختراع بشر برای فراموشی اشتباهاتش سه شنبه 86 دی 4  ساعت 8:23 عصر

یادمه سال اول راهنمایی بودم. (یعنی 11 سالم بود) تو مدرسمون یه کلاس نقاشی داشتیم که استادش یه آقایی بود میانسال که خیلی با بچه ها راحت بود و صمیمی و خلاصه در زمینه آموزش بچه ها حرفه ای. جلسه اولی که اومد سر کلاس یه چیزی گفت که اگه همین الانشم بهتون بگم شاخ در میارین. گفتش تو کلاس من چیزی به اسم پاک کن وجود نداره و برای اینکه مطمئن بشم کسی از پاک کن استفاده نمی کنه بایدهمتون نقاشی هاتون رو با خودکار بکشین. راستش گیر کرده بودیم. از یه طرف نقاشیمون اونقدر خوب نبود که از پاک کن استفاده نکنیم از یه طرف هم این استادمون ول کن ماجرا نبود. خلاصه شروع کردیم به کشیدن. یه دفتر نقاشی بزرگ داشتیم که توش با خودکار طرح رو می کشیدیم و بعد با پاستل رنگشون می کردیم. صفحه های اول دفتر نقاشی من همشون خط خطی بود. هر چی می کشیدم خراب می شد.خطش می زدم ( دقت کنین : خطش می زدم) ورق می زدم و صفحه بعد رو شروع می کردم به کشیدن. کم کم دستم راه افتاد. خط خوردگی هام کمتر شد. کم کم یاد گرفتم اول فکر کنم بعد شروع کنم به کشیدن. اون استادمون یه چیز باحال دیگه هم می گفت. می گفت این دفتر نقاشی مال خودتونه (دقت: مال خودتون) هر چی دوست دارین هر طور که دوست دارین بکشین. مثلا یه بار توی دفتر من یه گوسفند کشید و بعد با پاستل بنفشش کرد. گفت توی ذهن من الان این گوسفند بنفش بغل یه گوسفند سبز توی یه چمنزار آبی دارن علف می خورن. خلاصه اون کلاسمون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. کلاسی که توش چیزایی رو یاد گرفتم که تازه الان می فهمم چیا بودن.

سال اول دبیرستان بودم. یه وبلاگ زده بودم که توش هرچیز بامزه ای که روی اینترنت پیدا می کردم کپی می کردم اون تو. یعنی سرگرم بودم دیگه. بعد از مدتی با یه وبلاگی آشنا شدم که نوشته هاش منو به فکر فرو می برد. اینکه یه ذهن چقدر می تونه قدرت پردازش وقایع اطرافش رو با این لحن بانمک داشته باشه. یه دفتر برداشتم. توش شروع کردم به نوشتن. کم کم خوشم اومد. بعد مدتی یه نموره نگاهم به دنیا عوض شد. سال بعدش با مدرسمون رفتم مکه. از خدا یه چیزی خواستم بهم داد. بعد از اون زیاد خدا رو تو زندگیم حس می کردم. یه چندباری ازش دلم گرفت ولی دوباره زود زود خودش برگشت و فهمیدم که هنوز یادشه که منم یکی از بنده هاشم. اون دفتر رو هنوز دارم. اون یه ذره خصوصی تر از اینه که بخوام اینجا بنویسمش. توی نوشتن یه چیزی رو به مرور فهمیدم که شباهت زیادی با اون حرف استاد نقاشیمون داشت. فهمیدم توی نوشتن چیزی به اسم پاک کن وجود نداره. هرچیزی که می نویسی هر طور که می نویسی دیگه نوشته شده. یه خیابون یه طرفه. دیگه دور نزن. پاکش نکن. ادیتش نکن. ورق بزن. اگه خراب شده دوباره بنویس. اگه قشنگه که هیچ. کم کم دستت راه می افته. بعدش بر می گردی می بینی که نگاهت اول چی بوده حالا چیه. از این تفاوت خوشت میاد. یه دفتر بردارین. توش شروع کنین به نوشتن. همین.

الان که فکر می کنم می بینم که اون استادمون چه ترفند قشنگی رو برای آموزش ما انتخاب کرده بود. اون دفتر نقاشی به سان زندگی روزمره ما بود. هر روز مثل یکی از برگه های اون دفتر شروع می کنیم به نقاشی. خوب یا بد. تموم شده. دیگه پاک کنی وجود نداره که بخوای جاهای بدشو پاک کنی. باید ورق بزنی و روز بعدتو نقاشی کنی.

اون استادمون بهمون یاد داد که ( همیشه طوری زندگی کنین که نیازی به پاک کن پیدا نکنین )

 

پ .ن : اصل بقای پاک کن ها : پاک کن ها تمام نمی شوند. گم می شوند.
پ . ن 2 :‏ چند وقتیه یه قمری کوچولو تو دلم داره بال بال می زنه. می خواد خودشو آزاد کنه. تو دوراهی موندم. نمی دونم رهاش کنم یا نه. آخه خیلی دوسش دارم. اگه ولش کنم دیگه از دستم رفته. می ترسم تو راه آسیب ببینه یا خسته شه و به مقصد نرسه. چی کار کنم؟
پ . ن 3 : امروز آخرین روز کلاس زبان دانشگامون بود. با استادمون یه عکس یادگاری انداختیم. هممون تو عکس نیستیم. فقط شرمنده از کیفیت عکس. فکر می کردم سایبرشات با کیفیت تر از کارل زایس باشه. از این به بعد عکاسا رو با گوشی خودم می گیرم.
پ . ن 4 :‏ سلام ای غروب غریبانه دل / سلام ای طلوع سحرگاه رفتن / سلام ای غم لحظه های جدایی / خداحافظ ای شعر شبهای روشن


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن لحظاتی که زندگی می کنی ... جمعه 86 آذر 30  ساعت 8:32 عصر

زندگی لحظاتی نیست که نفس می کشی.

لحظاتی است که نفست را بند می آورند.

 

توی همپروازیم با یاکریم های بین الحرمین 3 لحظه بود که نفسم رو بند آوردند :

اولیش لحظه ای که برای بار اول گنبد خضراء رو نشونم دادن

دومیش اون 1 ساعت روضه ای که با لباس احرام توی هتل توی مدینه می خواستیم از صاحبشون خداحافظی کنیم

سومیش اولین نگاهم به قامت برکشیده کعبه که چنان هوشی از سرم برد که با صورت سجده رفتم

فقط از خدا بخواین قسمتتون کنه. وگرنه هیچی نمی فهمین. ببخشین که رک گفتم.

 

پ . ن : مرسی از (یه دوست) که مثل یه دوست برام راه حل معرفی کرد. آره. اون داستان رو خوندم. زیباست. اگه باز هم اینجا سر می زنی لطفا نشونه ای برای ارتباط بذار. می خوام بیشتر باهات آشنا بشم. درست گفتی. یه دوره بود که تموم شد. نمی خواستم بگم. ولی صدا که هیچی. چنان لمسش کردم که سجده ام 2 ساعت طول کشید. فراموش نمی کنم دوشنبه ای رو که با 2 تا لیوان آب هویچ (واقعی!) حسش کردم.

پ . ن 2 : یلداتون بلند. التماس دعا. فال حافظ یادتون نره.

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن بی تو درختی خشکیده در پاییزم ... دوشنبه 86 آذر 26  ساعت 9:7 عصر

 

کاش می دانستم دنیا با همه وسعتش بی تو جایی برای ماندن ندارد. اشک چشمانم هر شب سراغت را از کویر گونه هایم می گیرد. ای که دیدگانم از دل تنهایی تو الفبای اشک ریختن را آموخته اند و لحظه های گریانم با کوچ تو روان گشته اند. چرا از کوچه دلتنگی هایم گذر نمی کنی و برای چشمان مانده به راهم دستی تکان نمی دهی؟ بی  تو قناریها خوش آواز نیستند و آسمان چشمانم همیشه بارانی است بی تو من درختی خشکیده در پاییزم .

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن وقتی بزرگ می شوی ... جمعه 86 آذر 23  ساعت 3:15 عصر

  

  وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آواز می خوانند دست تکان بدهی...
  خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم _همانهای که خیلی بزرگ شده اند_ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند ...
  وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی...
  دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی...
  وقتی بزرگ می شوی قدت کوتاه می شود .آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمیرسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی می کنند...
  آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی ...
  وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی و یکروز یادت می افتد که تو سالهاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ، آنروز دیگر خیلی دیر شده است ... 
  فردای آنروز تو را به خاک می دهند و می گویند: خیلی بزرگ شده بود ...

پ . ن : با عرض شرمندگی از اینهمه وقفه. اینترنت اکسپلوررم خراب شده. این پارسی بلاگ هم که فقط با این مرورگر قزمیت کار می کنه. بعد از چند روز بالاخره حاضر شدم این ریسک رو قبول کنم (!) و با لپ تاپم به اینترنت وصل شم. این پست قرار بود دوشنبه ارسال بشه.

پ . ن 2 : برای اولین بار  مفهوم این جمله رو به عینه تو وجود یه نفر دیدم :
بارون نباش که خودتو با التماس به شیشه بکوبی /   ابر باش که همه منت باریدنتو بکشن

پ . ن 3 : هوا همچنان بس ناجوانمردانه سرد است ...

پ . ن 4 : دیروز 12 بار آهنگ بوی عیدی فرهاد رو گوش دادم. هر بار هم وقتی به این قطعه اش می رسیدم بغض می کردم :
بوی باغچه / بوی حوض / عطر خوب نذری / شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
پس کی این شب جمعه ها تموم میشن تا ببینمت ...؟


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن به یادت ... چهارشنبه 86 آذر 14  ساعت 9:28 عصر

 

40 روز از پر کشیدنت گذشت ...

 

دیروز یه شب شعر توی دانشگاه تهران برات برگذار کردن. خیلی دلم می خواست برم. نشد. واقعا دلم اونجا بود. این تنها کاری بود که از دستم بر می اومد. منو ببخش. شرمنده ام. شرمنده از اینکه نشناختمت. از اینکه فقط شعرات رو توی کتابای درسیم خوندم. از اینکه اسمت رو فقط توی تاریخ ادبیات دبیرستان می دیدم.
این شعرت رو خیلی دوست دارم. وصف حال چند روز پیش منه. ( از خویش می روم که تو با خود بیاری ام )

از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام     /    گل کرد خار خار شب بی قراری ام
تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو           /    دیدم هزار چشم، در آیینه کاری ام
گر من به شوق دیدنت از خویش می روم /    از خویش می روم که تو با خود بیاری ام
بود و نبود من همه از دست رفته است    /    باری مگر تو دست برآری به یاری ام
کاری به کار غیر ندارم که عاقبت            /    مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام
تا ساحل قرار تو چون موج بی قرار          /    با رود ، رو به سوی تو دارم که جاری ام
با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا بیا            /    زان پیش تر که پاک شود یادگاری ام

( گل ها همه آفتابگردانند )

به یادت ...
(آسمانی تر از آن بودی که زمین بمانی )

پ . ن‏ : این مطلب رو هم بخونین. جگرم سوخت. 


  نظرات شما  ( )

<   <<   6   7   8   9   10      >

 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ