زندگی لحظاتی نیست که نفس می کشی.
لحظاتی است که نفست را بند می آورند.
توی همپروازیم با یاکریم های بین الحرمین 3 لحظه بود که نفسم رو بند آوردند :
اولیش لحظه ای که برای بار اول گنبد خضراء رو نشونم دادن
دومیش اون 1 ساعت روضه ای که با لباس احرام توی هتل توی مدینه می خواستیم از صاحبشون خداحافظی کنیم
سومیش اولین نگاهم به قامت برکشیده کعبه که چنان هوشی از سرم برد که با صورت سجده رفتم
فقط از خدا بخواین قسمتتون کنه. وگرنه هیچی نمی فهمین. ببخشین که رک گفتم.
پ . ن : مرسی از (یه دوست) که مثل یه دوست برام راه حل معرفی کرد. آره. اون داستان رو خوندم. زیباست. اگه باز هم اینجا سر می زنی لطفا نشونه ای برای ارتباط بذار. می خوام بیشتر باهات آشنا بشم. درست گفتی. یه دوره بود که تموم شد. نمی خواستم بگم. ولی صدا که هیچی. چنان لمسش کردم که سجده ام 2 ساعت طول کشید. فراموش نمی کنم دوشنبه ای رو که با 2 تا لیوان آب هویچ (واقعی!) حسش کردم.
پ . ن 2 : یلداتون بلند. التماس دعا. فال حافظ یادتون نره.
|