سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122414
بازدیدهای امروز وبلاگ
36
بازدیدهای دیروز وبلاگ
23
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن من که همیشه عاشق یک کنج بودم، انگار توی یک دایره گیر افتاده ام جمعه 86 آذر 9  ساعت 2:57 عصر

 

1 -من چم شده ؟ انگار هنگ کردم. هر طرف که می چرخم با صورت می خورم به یه دیوار شیشه ای. انقدر هم محکم می خورم که تا چند روز منگم. 1 هفته از پست قبلیم میگذره. ولی نه انگار یه ماهی میشه. اصلن یادم نمیاد دفعه آخر که خواستم بنویسم کی بود. فقط این یادمه  که یه پتک آهنی از پشت همچین خورد بهم که بیهوش شدم. انگار یه سم رو با فشار توی رگهام تزریق کردن. دستام میلرزه. هنوز تب دارم. دکتر میگه کارت تمومه. ولی آخه چرا؟ مگه من چقدر ظرفیت دارم؟ کم کم دارم پر میشم. هی به بهونه های مختلف میخوام حواس خودمو پرت کنم طرف چیزای دیگه. انگار با کش بستنش. هی برمیگرده می خوره تو شکمم. ای کاش الان پیش دانشگاهی بودم. اخ اینقدر دلم تنگ شده واسه روزایی که همچین به سرعت می گذشت که انگار ترمز بریده بود. حالا چی؟ هلش میدم. بازم جلو نمیره. تا کی ؟ خسته شدم. چند روز پیش رفتم مدرسه مون. اتفاقی سر یکی از کلاس ها معلم نیومده بود. قرار شد کویز بدن. من رفتم سر کلاس. اتفاق خاصی نیوفتاد. فقط با گچ نوشتم : دانشگاه قصر آرزوها نیست.

2- دیوونه غم نداره/ هیچ چیزی کم نداره/ حرفشو قلبش یکیه/ دیوونه شو کی به کیه.
دارم سعی میکنم دیوونه شم. از عاقلی جز غصه هیچی عایدم نشد. ولی میترسم. میترسم دیگه عاقل نشم. میترسم اینقدر بهم خوش بگذره که پنجشنبه ها بیان آسایشگاه ملاقاتم. مسخرم می کنن. میگن سوالات بچه گونه است. میگن الکی فکر می کنی خدا ترکت کرده. می گن خدا پیشت نشسته. انیشتین میگه : (همه چیز باید به سادگیه همونی باشه که هست. ولی نه ساده تر) بعضیا اینقدر درباره خدا راحت حرف می زنن که انگار ای کیو هویج رنده شده هم درکش میکنه. راستی گفتم هویج. یه کسی برام آب هویج بخره. دارم کور میشم. یعنی شدم. دیگه نمی بینمش. آب هویج یه استفاده دیگه هم داره.می تونم صبح به صبح از یه گوش بریزم توش با حوله تمیزش کنم شاید حداقل صداشو بشنوم. هی میگم آخه مگه از خدایی خدا کم میشه اگه هر از چند گاهی مارو یاد خودش بندازه؟ همش ما باید حواسمون جمع باشه. اونوقت اگه یکی مثل من یادش بره چی؟ هیچی. فقط دیوونه میشه. میشه عین من.

3- من دیگه خسته شدم بس که چشام بارونیه/ پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من دیگه بسه برام تحمل اینهمه غم / بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم
نمی خوام در به در پیچ و خم این جاده شم/ واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالیه پرافاده شم / وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم
همه حرف خوب می زنن اما کی خوبه این وسط / بد و خوبش به شما ما که رسیدیم ته خط
قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین / آره دنیا ما نخواستیم دلو با خودت نبین

( تازه دارم کم کم می فهمم رضا تو این آهنگ چی میگه )

4- احسان خواجه امیری توی تیتراژ میوه ممنوعه میگه :
نترس اگه دل تو از خواب کهنه پاشه / شاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه
فکر کنم خدا داره قصه منو از نو می نویسه. خدا جون قربونت برم.

5- روزهای بارانی شاعر پرور است
برف نویسنده های بزرگ خلق می کند
داستان های پاورقی محصول روزهای آفتابی
رنگین کمان مخصوص قصه های کودکان
رعد و برق کارآگاه ها را وارد نوشته می کند
توفان فیلسوف می زاید
و روزهای ابری
به پاره کردن همه آنچه
روزهای قبل نوشته شده
می گذرد.
(مریم مومنی)

آره منم پاره شون کردم. خواستم فراموششون کنم. ولی یه چیزی ته قلبم خندید و گفت : یادمه.

6- غار غار ...
این کلاغ
سال‌ها است
خانه‌اش را گم کرده است
و راوی
هنوز مردد
مثل تو
که این قصه را
چه‌گونه تمام کند.

 


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن آینه بغل پراید شنبه 86 آبان 26  ساعت 8:42 عصر

 

اجسام از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیکترند.

افراد از آنچه می پندارید از شما دورترند.

 

پ . ن : اهدای نظر اهدای زندگیست. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن نسل گم شده دوشنبه 86 آبان 21  ساعت 11:18 عصر

 

نوشته شده در ( خیلی وقت پیش. یادم نیست کی )

شنیدی که خورشید را سنگسار کردند

در شبی که امید می رفت به سپیدی؟

و آینده ی کودک در لابه لای مشق هایش

که می نوشت بابا خون داد،مرد؟

شنیدی در جایی نچندان دور

عاشقی را به جرم یک نگاه شکنجه کردند؟

آری اینجا زمین است

و من انسانی هستم از نسل گم شده

در سیاره ای که خون را به جای آب می نوشند

و شیپور جنگ به بهانه ای هرچند ناچیز نواخته می شود

و صد افسوس که شیطان بر آنان حکم فرماست.

 

اما جهان

در اشتیاق عروج آن نور زنده است و استوار

و من و قلب خسته ام می دانیم

که خدا هست

در جایی شاید

نزدیک تر از فاصه ی روح به تن.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن نامه چارلی چاپلین به دخترش جمعه 86 آبان 18  ساعت 12:36 عصر

 

اولین بار سال سوم راهنمایی بودم که این نامه رو شنیدم. یادمه دقیقا روز آخر مدرسه پنج شنبه بود و ما هم ساعت سوم یعنی آخرین ساعت روز کلاس انشا داشتیم. معلممون اون روز این نامه رو با خودش اورده بود که حکم اختتامیه کلاسمون رو داشته باشه. خودش می گفت که این نامه رو دوستش توی یکی از مجلاتی که توی هواپیما می ذارن دیده بوده و اونقدر خوشش اومده بوده که نتونسته جلوی خودشو بگیره و مجله رو از هواپیما برداشته بوده. بعدش یک کپی ازش رو به معلممون داده و اون هم برای ما سر کلاس خوندش. دفعه بعد این نامه رو خیلی خیلی اتفاقی روی یه سایت دیدم. سال دوم دبیرستان بودم. همون موقع گذاشتمش روی وبلاگ قبلیم. الان حدود 30 تا نظر در مورد این نامه روی وبلاگ قبلیم هست که همه اظهار خوشحالی و حتی تاسف کردن که چارلی چاپلین رو نمی شناختن و حالا از این نامه سخت متاسر شده ان. الان هم روی این یکی وبلاگم می ذارمش. خودم که از خوندنش سیر نمی شم. امیدوارم خوشتون بیاد. 

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که جرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .
چند سال پیش وقتی جرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.



ژرالدین دخترم:
اینجا شب است? یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.
نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اینکه این پرندگان خفته را بیدار کنم ، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن? به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تولیسدورم، خیلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.
تصویر تو آنجا روی میز هست . تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزلیزه" میرقصی . این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی ? آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی? برق ستارگان چشمانت را می بینم.
شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد? در گوشه ای بنشین ? نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم? ژرالدین من چارلی چاپلین هستم . وقتی بچه بودی? شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم . قصه زیبای خفته در جنگل ?قصه اژدهای بیدار در صحرا? خواب که به چشمان پیرم می آمد? طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رویای دختر خفته ام . رویا می دیدم ژرالدین? رویا.......
رویای فردای تو ، رویای امروز تو، دختری می دیدم به روی صحنه? فرشته ای می دیدم به روی آسمان? که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: " دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره .

اسمش یادته؟ چارلی " . آره من چارلی هستم . من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم ? و تو در جامه حریر شاهزادگان می رقصی . این رقص ها ? و بیشتر از آن ? صدای کف زدنهای تماشاگران ? گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو . آنجا برو اما گاهی نیز بروی زمین بیا ? و زندگی مردمان را تماشا کن.
زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را ? که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد . من یکی ازاینان بودم ژرالدین ? و در آن شبها ? در آن شبهای افسانه ای کودکی های تو ، که تو با لالایی قصه های من ? به خواب میرفتی? و من باز بیدار می ماندم در چهره تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم، و از خود می پرسیدم: چارلی آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟
............. تو مرا نمی شناسی ژرالدین . در آن شب های دور? بس

قصه ها با تو گفتم ? اما قصه خود را هرگز نگفتم . این داستانی شنیدنی است‌:

داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد .این داستان من است . من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را چشیده ام . و از اینها بیشتر ? من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ? اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند ? احساس کرده ام.

با اینهمه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند نباید حرفی زد . داستان من به کار تو نمی آید ? از تو حرف بزنیم . به دنبال تو نام من است:چاپلین . با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند ? خود گریستم .

ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی ? تنها رقص و موسیقی نیست .
نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تأتر بیرون میایی ? آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن ? اما حال آن راننده تاکسی را که ترا به منزل می رساند ? بپرس ? حال زنش را هم بپرس.... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت ? چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نماینده خودم در بانک پاریس دستور داده ام ? فقط این نوع خرجهای تو را? بی چون و چرا قبول کند . اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی.

گاه به گاه ? با اتوبوس ? با مترو شهر را بگرد . مردم را نگاه کن? و دست کم روزی یکبار با خود بگو :" من هم یکی از آنانهستم ." تو یکی از آنها هستی - دخترم ، نه بیشتر ،هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد ، اغلب دو پای او را نیز می شکند .

و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه ، خود را بر تر از تماشاگرانرقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن ، و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان . من آنجا را خوبمی شناسم ، از قرنها پیش آنجا ، گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا ، رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید . زیبا تر از تو ، چالاک تر از تو و مغرور تر از تو . آنجا از نور کور کننده ی نورافکن های تآتر " شانزلیزه " خبری نیست .
نور افکن رقاصگان کولی ، تنها نور ماه است نگاه کن ، خوب نگاه کن . آیا بهتر از تو نمی رقصند؟

اعتراف کن دخترم . همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد .
همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند .و این را بدان که درخانواده چارلی ، هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ، ناسزایی بدهد .
من خواهم مرد و تو خواهی زیست . امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم .هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر . اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی ، با خود بگو : " دومین سکه مالمن نیست . این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد ."
جستجویی لازم نیست . این نیازمندان گمنام را ? اگر بخواهی ? همه جا خواهی یافت .
اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم ? برای آن است که ازنیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم? من زمانی دراز در سیرک زیسته ام? و همیشه و هر لحظه? بخاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند? نگران بوده ام? اما این حقیقت را با تو می گویم دخترم : مردمان بر روی زمین استوار? بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوار ? سقوط می کنند . شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد .

آن شب? این الماس ? ریسمان نا استوار تو خواهد بود ? و سقوط تو حتمی است .
شاید روزی ? چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول زند? آن روز تو بند بازی ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی ? همیشه سقوطمی کنند .
دل به زر و زیور نبند? زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه ? این الماس بر گردن همه می درخشد .......
.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی ، با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد . او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی ، شایسته تر از من است . کار تو بس دشوار است ، این را می دانم .
به روی صحنه ، جز تکه ای حریر نازک ، چیزی بدن ترا نمی پوشاند . به خاطر هنر می توان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت . اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند .
برهنگی ، بیماری عصر ماست ، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار می زنم .

اما به گمان من ، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری .
بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد . مال دوران پوشیدگی . نترس ، این ده سال ترا پیر تر نخواهد کرد...


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن باز باران با ترانه ... دوشنبه 86 آبان 14  ساعت 10:24 عصر

 

این شعر رو خیلی وقت پیش روی یه وبلاگ دیدم.این شعر فکر کنم خیلی بیشتر از نسخه اصلیش به حال و روز الان ما نزدیکه.

باز باران بی ترانه

 باز باران با تمام بی کسی های شبانه

می خورد بر مرد تنها

می چکد بر فرش خانه

باز می اید صدای چک چک غم...

باز ماتم

من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده

 نمی دانم...

نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟

 نمی فهمم, چرا مردم نمی فهمند

 که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد

کجای ذلتش زیباست؟

ادامه مطلب...

  نظرات شما  ( )

<   <<   6   7   8   9   10      >

 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ