سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122412
بازدیدهای امروز وبلاگ
34
بازدیدهای دیروز وبلاگ
23
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن باز هم صدای نی می آید چهارشنبه 86 بهمن 10  ساعت 10:23 عصر


سالن دادگاه اینبار شلوغ تر از همیشه بود. هر دو ردیف نیمکت های سالن پر شده بود از مردمی که انگار برای ادای احترام به پاپ فوت شده جمع شده بودند. هوا خیلی گرم بود. خورشید از پنجره های شیشه رنگی سالن مایل می تابید و زمین سنگ فرش سالن را نقاشی می کرد.
مردی کلاهش را برداشته بود و با آن خود را باد می زد. چند زن میانسال هم با بادبزن های خودشان مشغول بودند. یکی از مردهای مسن حاضر در سالن سرش را خم کرده بود و به دستانش تکیه داده بود و صورتش پشت دستهایش پنهان بود. عصایش را به کناره صندلی تکیه داده بود و حرکتی نمی کرد. در سمت دیگر سالن زنی به آرامی دستمال پارچه ای سفیدی از کیفش بیرون آورد و از زیر تور مشکی روی کلاهش، اشک هایش را پاک کرد.
در جلوی جمعیت، در امتداد دو ردیف نیمکت های مملو از جمعیت، 2 میز و چند صندلی قرار داشت. پشت یکی از میزها یک مرد میانسال با چهره ای جدی و خشک نشسته بود. در کنارش پسر جوانی نشسته بود که نمی توانست بیش از 20 سال داشته باشد. آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشته بود و صورتش را پشت دست هایش مخفی کرده بود. انگشت هایش را در لا به لای موهای مشکی اش فرو برده بود. داشت می لرزید. آری براستی می لرزید. در سکوت سنگین حاکم بر سالن، صدای هق هقش آشکارا به گوش می رسید. دست هایش همچنان صورتش را پوشانده بود.
در سمت دیگر سالن، در پشت میز دیگر، 2 مرد نشسته بودند. روی میز آنها پر بود از کتاب و کاغذ و پرونده. صورتشان خشک و بی احساس، به سردی یخ چشم به قاضی دادگاه دوخته بودند.
در جلوی سالن، مسلط به همه، میز بلندی قرار داشت که قاضی دادگاه را پشت خود جای داده بود. در دو سویش 2 مرد دیگر با لباس قضات نشسته بودند. منشی دادگاه در سمت راست قاضی، سخت مشغول نوشتن بود. سرش پایین روی برگه ها قرار داشت و چیزی را درون دفتر بزرگ و قطوری که جلویش روی میز قرار داشت می نوشت. نفر دوم کاری نمی کرد. انگشت هایش را مقابل هم قرار داده بود و با جدیت چشم به حاضرین در سالن دوخته بود.
قاضی دادگاه مرد میانسالی بود که کلاه گیس سفید قضایی روی سرش ابهتی نفس گیر به او داده بود. عینکی بی قاب و نیم شیشه ای بر چشم داشت و با نگاهی رو به پایین کاغذی را می خواند. ساعت بالای سرش انگار براستی یخ بسته بود. زمان را طلسم کرده بودند. ثانیه هایی که گویی قرن هاست ثابت مانده اند. لحظاتی سخت که تمام نمی شدند.
منشی دادگاه نوشتن را تمام کرد. قلمش را روی دفتر قطور پیش رویش قرار داد، سرش را بالا گرفت و مثل نفر دوم چشم به حاضرین در سالن دوخت. قاضی دادگاه چشم از کاغذ برداشت. آن را به آرامی روی میزش گذاشت برای چند لحظه از بالای عینک نیم دایره ای اش نگاهی به پسر جوان انداخت که هنوز صورتش پشت دستانش مخفی بود. هنوز داشت می لرزید. هنوز صدای هق هقش به گوش می رسید.
قاضی عینکش را از چشم برداشت. با نوک انگشتانش چشمانش را مالید. دستمالی از روی میزش برداشت و پیشانی عرق کرده اش را خشک کرد. دوباره سرش را بالا آورد. چشمانش را بسته نگه داشته بود. لبانش تکانی خورد. پس از چند لحظه به آرامی زمزمه کرد :
" چه قلب هایی که در خانه اش شکست و علتش نا معلوم ماند "
عینکش را بر چشم زد. چشمانش را باز کرد. چکش را برداشت و ضربه ای به میز زد. لحظه ای بعد رو به حضار بلند اعلام کرد :
" عشق را به جایگاه فرا می خوانم. قیام کنید! "

پ . ن : بعدا می نویسم!
پ . ن 2 : الان دارم می نویسم! یکی دو روز پیش داشتم صبحونه می خوردم روی میز یه دسته نیازمندی های روزنامه بود. هوس کردم یک نگاهی به قسمت استخدامش بندازم. خب جدای از بعد نامید کننده اش این آگهی رو دیدم. اول ببینیدش! بعدش با خودم گفتم حالا من 4 سال دیگه با این مدرک لیسانس با پایه حقوق 300 هزار تومن حتی خرج خودم رو هم نمی تومنم در بیارم! (جدی میگم. بشینید حساب کنید خرجتون در ماه چقدر میشه. از لباس و خوراک گرفته تا قبض موبایل و پول اینترنت و تلفن و لامپ اتاق خوابتون. بعدش قدر پدرهانون رو می دونین! اگه دم دسته برین لپشو ماچ کنین که اینقدر مهربونه! ) در همین راستا خواستم سر صحبت رو با پدرم درباره خرید قسطی یه موتور باز کنم که ...
پ . ن 3 : جونم واستون بگه که این آگهی رو هم از توی هفته نامه ای که میگیرم دیدم. کاملا واضحه که چی می خوام بگم (اول برو ببینش. می فهمی) حالا اگه بخوام شرح و بسط بدمش، داشتم حساب می کردم که اگه خدای نکرده، زبونم لال، روم به دیوار ، یه وقت پای کپی رایت توی ایران باز بشه، این جناب رئیس شرکت چجوری می خواد جواب شرکت هایی که ازشون دزدی کرده رو بده؟ از جمله خودم. در ادامه بحث می خوام توجهتون رو به این خاطره نمکین جلب کنم که 2 سال پیش بعد از اعلام رسمیت یافتن سیستم عامل لینوکس فارسی به عنوان سیستم عامل ملی، جناب آقای گیتس با عصبانیت پای تریبون میرن و با صراحت آب پاکی رو روی دستامون میریزه که چی؟ که اینکه اگه ایران بخواد به بهونه کپی رایت از لینوکس استفاده کنه، پول تمامی این سالهایی که از ویندوز مجانی استفاده کرده رو ازش میگیریم. خلاصه که من فعلا نشستم همه سی دی ها رو ریختم جلوم دارم حساب می کنم که چند سال زندونی میشم. بعدش به این رقم زیبا رسیدم که نوه ام قربونش برم هم باید 14 سال جور حماقت های الان من رو بکشه. فدات بشم که اینقدر واسه بابابزرگت از خود گذشتگی می کنی! (فلیرت)
پ . ن 4 : گفتنی زیاد دارم. ولی نمی گم! (چیه؟ خب نمی خوام بگم دیگه)
پ . ن 5 : قسمت پی نوشت به اندازه 360درجه (چقدر تفاوت!) با متن اصلی پست فرق میکنه. واسه همین اگه دیدین این پست برعکس پی نوشت هاش غم انگیزه به من هیچ ربطی نداره!
پ . ن 6 : هی می خوام جدی شم نمیشه. ای بابا ول کن دیگه. تو این زمستون تو هم هی تن این بازدید کننده های محترم رو با این یخمک ها می لرزونی.
پ . ن 7 : این یکی جدیه به خدا! این عکس رو توی بلاگ سنا دیدم. خوشم اومد. بعد یه جرقه زد از اینکه جناب آقای عکاس ( یا شایدم سرکار خانم عکاس) چی خواسته بگه. خب خیلی چیزا میشه فهمید. ولی به ذهنم رسید که این جمله رو در لحظه دیدن عکس توی ذهن داشته باشین که :
"کاش همین قدر وقت داشتیم تا خودمونو از بیرون ببینیم"
در این صورت چند حالت مختلف پیش می اومد. یا از خنده روده بر می شدیم. یا زیر لب می گفتیم چقدر این یارو جلفه. یا می خواستیم خودمونو با دستای خودمون خفه کنیم. یا شاید هزاران چیز دیگه به ذهنمون می رسید. در هر صورت مطمئنم هیچ کدوممون از دیدن خودمون از بیرون لذت نمی بردیم.
پ . ن 8 : یه جمله می خوام بهتون یاد بدم هروقت از دست یکی خیلی عصبانی شدین به خودتون بگین. آخ که چقدر لذت داره آرامش بعد گفتن این جمله :
"یاد گرفتم که دیگه با خوک کشتی نگیرم. چون لباسام به گند کشیده میشه. در ضمن خوک از غلت خوردن توی لجن لذت می بره."
ببخشید اگه لحنش تند بود ولی خب گفتم دیگه در شرایط بسیار عصبی براحتی ذهنتون رو از هر فکری خالی می کنه! زندگی خیلی راحتتر از این حرفاست !
پ . ن 9 : ببخشید که پرحرفی کردم. خواستم این دفعه از خجالت پست های قبلیم در بیارمتون. در ضمن لطفا به اسم این پست بیشتر دقت کنین. ممنون!

  نظرات شما  ( )


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ