سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122072
بازدیدهای امروز وبلاگ
25
بازدیدهای دیروز وبلاگ
29
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن وقتی چای را به قوری برمی گرداند ... دوشنبه 87 فروردین 12  ساعت 3:56 صبح


پیش نوشت :
تماشای "به همین سادگی" توی عید از جمله برنامه هایی بود که از خیلی وقت پیش توی ذهن داشتم. شنبه، ساعت 4 و 30 دقیقه، سینما انقلاب.

طاهره امروز مثل همیشه در خانه است. امروز هم مثل همه روزهاست. لباس های چرک باید شسته شوند. ریخت و پاش های دیشب باید جمع و جور شوند. خانه به نظافت نیاز دارد. بچه ها از مدرسه می آیند و نهارشان باید آماده باشد. همه چیز همان طور است که باید باشد. مثل خیلی خانه های دیگر. فقط ...

رضا میر کریمی، رئیس خانه سینما، با "زیر نور ماه" نگاه مخاطبان خاص را به خود معطوف کرد. فیلمی با محوریت زندگی یک طلبه در حوزه علمیه قم که در زمان خودش موضوعی تازه بود.
"خیلی دور خیلی نزدیک" فیلم خاص مورد علاقه خودم، ظهور فیلمسازی حرفه ای را به سینما نوید داد. این فیلم معناگرا، در کنار سیر درونی کاراکتر اصلی خود، نگاه ها را به مهارت های کارگردانی میرکریمی جلب کرد.
پنجمین اثر میر کریمی، "به همین سادگی"، خود خود زندگی است.

فیلم ضدقصه ای را روایت می کند که قرار نیست در آن هیچ اتفاقی بیفتد. کسی نمی میرد، دعوایی در کار نیست، خونی ریخته نمی شود، کسی خیانت نمی کند ... فقط یک روزمره گی دلپذیر و دوست داشتنی داریم که از بسیاری از صحنه های آنچنانی و مثلا درام ها و گره های روایی، جذاب تر و پر کشش تر است.

فیلم از روایت تک خط زندگی ساده یک زن ایرانی پرده برمی دارد. داستان (؟) فیلم یک شبانه روز زنی به نام طاهره را می گوید که از حدود ساعت 9 صبح شروع می شود (ما به مدرسه رفتن بچه ها و سرکار رفتن شوهرش را نمی بینیم) و تا نیمه شب ادامه پیدا می کند. تنها عنصری که گذر زمان را نقل می کند، به عنوان مثال تلویزیون همیشه روشنی است که برنامه خانواده پخش می کند. تلفنی که از پشت خط زمان استخاره گرفتن را توضیح می دهد. وقت نهار و برگشتن بچه ها از مدرسه و اذان مغرب و در نهایت بازگشت شوهرش از اداره.

طاهره از آغاز می خواهد شعر بنویسد که نمی آید. "برف می بارید" متوجه می شویم که قبلا به کلاس نقاشی می رفته که رهایش کرده. در خانه داری حرفه ای است. این را به سادگی متوجه می شویم. وقتی چای تازه دم را در لیوان نگاه می کند و به قوری برمیگرداند، وقتی با دست پودر رختشویی را پخش می کند، وقتی لباسهای کثیف را گه گاه بو می کند، وقتی طرز ماکارونی پختن را به مرد همسایه که تنها زندگی می کند توضیح می دهد، وقتی بلد است دل دختر رنجیده خاطرش را بدست آورد ، وقتی ...

اما هنوز می خواهد شعرش را کامل کند ولی نمی تواند. هرکاری می کند تردید دارد. می نویسد ،تردید دارد. خط می زند، تردید دارد. نهار می پزد، تردید دارد. به دوستش سر می زند، کادو می خرد، میز می چیند، چای دم می کند. همه اش تردید است. از لحظه ای که دفتر شعرش را از لای کیسه ای در کابینت بالای آشپزخانه بر می دارد، جایی که نه قد فرزندانش برسد و نه فکر شوهرش، میفهمیم که زن قصه ما از کمبود اعتماد به نفس رنج می برد. کلاس های معمول روز می رود. شعر می نویسد و از معلمش کمک می طلبد. به دوستش که تازه مغازه لباس فروشی باز کرده سر می زند و برای لحظاتی (و فقط لحظاتی) می خندد. او فقط می خواهد دایره تنگ روزمره گی اش را گسترش دهد.

فضاسازی به شدت رئال و شخصیت پردازی به قدرت هوشمندانه. میرکریمی می داند برای نشان دادن رابطه باید دو سوی آن را وصف کند. اگر طاهره مادر است، فرزندانش را معرفی می کند. اگر همسر است، شوهرش چگونه مردی است؟ اگر همسایه است، همسایه هایش که هستند؟ همه و همه به زیبایی بر ذهن بیننده نقش می بندند. آپارتمان معمولی اش، آسانسور تنگ و ترسناکش، پشت بام پر از طناب رختش، پارکینگی که همه مشغول تزئین آن برای عروسی هستند، خیابانی که از بقالی آن خرید می کند، اتوبوسی که پسرش را به کلاس زبان می برد، خانه همسایه پا به ماهش، ... همه به سادگی همانچه هستند که دیده می شوند. نه بیشتر که طراح صحنه به رخ بکشد و نه کمتر که به لوکیشن بسته متهم شود. فیلم از دوربینی روایت می شود که گاه بر دست، همگاه بازیگر حرکت می کند، گاه بسته ای از چهره او می نمایاند تا حس به قدرت ایفایش، منتقل کند، و گاه ایستاده بر پایه اش تنها بیننده ای خارج از متن است. تیتراژ آغازین فیلم از جمله تیتراژهایی است که همواره به یاد خواهم سپرد. مداد نوکی ساده ای، روی کاغذ کاهی ساده ای، روی شیشه ای که دوربین در پشت آن نمای فلو دارد، نام ها را می نویسد. بعد متوجه شدم که دست خط برعکس می نویسد. برعکس خودش و رو به دوربین. دست خط عباس کیارستمی حتی در تیتراژ فیلم هم ساده است.

شخصیت های خیلی جانبی، مختصر اما به خوبی معرفی می شوند. مثل شوهر زن همسایه که گاهی هنگام سفر به بندر برای او گوشواره و دستبند طلا می خرد و ما او را در انتهای فیلم، خوابیده بر کاناپه می بینیم. خود خود جنس. و یا همسایه باردارش که از آسانسور سوار شدن می ترسد و فقط با طاره سوار می شود.

فیلم "به همین سادگی" زنانه نیست. دردش را جیغ نمی کشد. مویه نمی کند. گله نمی کند تا فروکش کند. برعکس سکوت می کند تا رنجش کمتر نشود. حتی به ما تماشاگران که گاه از هر کسی محرمتر هستیم هم نمی گوید. تاثیر این فیلم بر آقایان بسیار بیشتر از خانم هاست. حتی اگر بگویند ما چنین زن توسری خوری را قبول نداریم.

شادمهر راستین و رضا میرکریمی آنقدر روی فیلمنامه و نوع پرداخت آن کار کرده اند (از مشاوره ها و نوشته ها و ... ) که مستحق جایزه بودند.
طاهره، خود ٍ مخاطب است. با او در خانه بودیم. با هم خرید کردیم، نگران شدیم، غصه خوردیم و چای دم کردیم. حتی با هم فراموش کردیم که کیک را از جا کفشی در بیاوریم. فیلمنامه خود زندگی است.

طاهره هنرمند است. می داند چگونه سفره عقد طراحی کند. توی گالری می شناسندش. نظرش برای مسابقه کارهای هنری مهم است. شعر می گوید. هر چند ابتدایی. ولی چشمه ذوق و هنرش خشک نیست. او فقط می خواهد دیده شود.

در طول تماشای فیلم بسیاری از اتفاق ها برایم آشنا بود. انگار آنها را بارها دیده ام. وقتی پسرش نمی خواهد زرشک پلو بخورد یا احساس بزرگی می کند. وقتی دخترش کارهای ساده مثل بادمجون سرخ کردن یا گوشت از فریز خارج کردن را نمی تواند درست انجام دهد. همه از او طلبکارند و او به همه بدهکار. انگار آفریده شده است برای از خود گذشتگی و  این در حالی است که او را سفید بخت می دانند.

روز تولد همسرش است. برایش کیک خریده بود. پیراهنی را کادو گرفته بود. کیک را که پسر خردسالش، با منطق و دلیل با نمکش به تنهایی می خورد. یک سوم پایانی فیلم است. شب فرارسیده. هر دو فرزندش خوابیده اند. طاهره تنها منتظر همسرش است. خودش را برای او، آرایش می کند. پنهانی از عطر خوشبوی دخترش استفاده می کند. لباس قشنگش را می پوشد. رو تختی را عوض می کند. حالا توی اتاق منتظر شوهرش است. دوباره دلهره و تردید باز می گردد. چراغ ها را خاموش و روشن می کند. فکر می کند. و ...

جالب اینجاست که مرد هم آدم بدی نیست. نه به زنش خیانت می کند، نه معتاد است و نه بی عرضه. او هم یک آدم معمولی است که درگیر کارش است و از شریکش غافل شده و او را نمی بیند. مثلا وقتی به خانه بر می گردد می گوید:"چه بویی میاد؟" شعله ضعیف شادی طاهره از حس کردن بوی عطرش با این جمله خاموش می شود که " انگار چیزی سوخته!"

تردیدش در سکانس پایانی فیلم، هنگام ترک خانه به اوج می رسد. شوهرش تنها وقتی او را می بیند که او نیمه شب از خانه خارج شده است. او را صدا می زند و طاهره، مطیع و فرمانبردار، جوابش را می دهد. تصمیمش برای خروح از خانه به یکباره منتفی می شود. به راحتی می توان تپش قلبش را حس کرد.

رضا میرکریمی درباره پایان بندی فیلم می گوید : " انتهای فیلم خوش نیست چون مسئله حل نمی شود و مثل بغض فروخورده ای باقی می ماند. بنابراین سعی کردیم مخاطب در انتهای فیلم احساس کند که چنین موقعیتی را یا می شناسد یا در اطرافش دیده است. "به همین سادگی" قسمتی از یک قصه است. نه آغاز و نه پایان آن."

فیلم در دو نقطه به صراحت درونمایه اش را فریاد می کشد. نخستین بار جایی که با پسر 8 ساله اش، سوار بر اتوبوس از کلاس زبان بر می گردد. پسرش که خود تنها مایه طنر تلخ فیلم را برعهده دارد و یکی دو بار لبخندی بر لب تماشاگر می نشاند، رو به مادرش می پرسد : "مامان تو چی کاره ای؟ مگه "خانه دار" به انگلیسی (House worker/کارگر خانه) نمی شه؟" ادامه می دهد که : "توی کلاس همه گفتن میشه (cook/آشپز). میشه؟ نمیشه که." جایی که طاهره خیره می ماند. ما نیز. این سوال گمراه کننده و ازلی - ابدی خیلی بیشتر از چند لحظه ما را در بر می گیرد.
بار دوم در اتنهای فیلم زمانی است که به سفیدبختی متهم می شود. از سوی زن همسایه مجبور می شود برای دخترش که در آستانه ازدواج است قرآن باز کند. بدبختی که نمی داند سفیدی آن را با چه شوینده ای پاک کرده اند. قرآن را باز می کند و می گوید :" خوب است. چیزهای خوب" صورتش از درد فریاد می کشد. رنجش عمیق تر از فرو رفتن کارد تا استخوانش است که به ما هم که از ابتدای فیلم، نزدیک تر از خودش، همپایش ناراحت شدیم، غصه خوردیم، نگران بودیم ... منتقل می کند.

هنگامه قاضیانی، جدای از تک محوری بودن فیلمنامه، به تنهایی بار تمام فیلم را بر دوش می کشد. چهره کاملا مناسبش، نحوه صحبت کردن آرام و موقرش و حتی آذری صحبت کردن  او با برادرش پشت تلفن، همگی نشان دهنده خود زن داستان است. زن فیلم از طبقه متوسط است. مشکلات خودش را دارد. در کارهای سیاسی و اجتماعی نیست. حتی زبان انگلیسی هم بلد نیست. او فقط یک زن ساده است. به همین سادگی.
"اگر تماشاگر علاقه ای به دیدن چنین داستانی داشته باشد براحتی متوجه می شود که کارگردان و فیلمنامه نویس چقدر در خلق جزئیات این زندگی موفق بوده اند. فیلمی که باید "دقیق" دیده شود." (جهانبخش نورایی - منتقد )
""به همین سادگی" دارای یک جریان ساکن است که همین سکون ویژگی بارزی به آن داده و علیرغم اینکه مخاطب چیز فوق العاده ای در آن مشاهده نمی کند، ما در عین حال از آن لذت می برد و کارنامه فیلم سازی میرکریمی را با این فیلم مثبت ارزیابی می کند." (محمد حسن نیک پور - منتقد )

هنگامه قاضیانی بازیگر فیلم می گوید : " در این فیلم هیچ حمایت مستقیمی از طاهره مظلوم نکردیم. او آنقدر رنج را در خودش نگه می دارد تا اینکه یک روز مبادرت به انجام یک واکنش می شود. واکنشی که گاه فقط در ذهن صورت می گیرد."

زن فیلم، با تفکر امروزی جامعه نیز  رودررو می شود. وقتی پسرش می گوید که نمی خواهد با او به کلاس زبان برود چون او روسری قرمزش را سرش نمی کند (نمی گوید چون چادر سر می کند). حتی به دلیل چادر سر کردنش، هنگام خرید شیرینی، زنی که زمین را تی می کشد با تشر با او بر خورد می کند و چشم غره می رود.

به مانند همیشه، هنگام خروج از سالن سینما، علامت سوال دوست داشتنی ام را دیدم که بالای سرم معلق است. ولی اینبار، زیر علامت سوال سربی سنگینم له شدم. این علامت سوال را هنگام خواندن رمان "چراغ ها را من خاموش می کنم" از زویا پیرزاد، احساس نکردم. ولی این فیلم، نماد دیداری کتابی است که از آن اقتباس شده است.

از ابتداری تماشای فیلم به یاد "چهارشنبه سوری" افتادم که به جرات می توانم بگویم هنوز فیلمی به زیبایی آن ندیده ام. سه گانه ای که ناصر تقوایی با "کاغذ بی خط" دانه کاشت و اصغر فرهادی با "چهارشنبه سوری" پروراند و رضا میرکریمی با "به همین سادگی" به بار نشاند.
حالا ممکن است شما بگویید این نقد نیست. تحمیدیه است. فرقی نمی کند. یک فیلم خوب همیشه یک فیلم خوب است. از هر زاویه ای که به آن نگاه کنی.

"به همین سادگی" به سادگی بهترین فیلم جشنواره شد.
ببخشید اگر طولانی شد. نوشتنی زیاد بود. ولی خب از نظر خودم چیز خوبی از آب در اومد.

پ . ن : این لینک های مرتبط رو هم اگه خواستین بخونین. خیلی زیبا هستن.
نگاهی به ساختار و شیوه روایت "به همین سادگی" در دنیای پست مدرن
به همین سادگی سزاوار دقیق دیدن است.
داستان کسی که هیچ اتفاقی برایش نمی افتد
نشست پرسش و پاسخ فیلم "به همین سادگی"
پ . ن 2 : اینجا کلاس زبان نیست که بگم "خانه دار" به انگلیسی چی میشه. ولی به قول دوستم :"مگه Homework نمیشه ؟!"
پ . ن 3 : ای بابا. تعطیلی عید هم تموم شد و من هیچی درس نخوندم. جون به جون ما کنی، شب امتحانی درس می خونیم.
پ . ن 4 : پی نوشت نوشتنم نمیاد. فعلا ...


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن میم مثل ... جمعه 87 فروردین 9  ساعت 10:48 عصر


پیش نوشت : ندارد.

صدای جمعیت زیادی را از نزدیک می شنید. فهمید که بالاخره به میدان شهر رسیده اند. درشکه چی افسار اسب ها را کشید و اسب ها با صدای شیهه آرامی ایستادند. دو نفر زیر بغلش را گرفتند و از اتاقک پایین کشیدندش. با چشمان بسته به سختی می توانست همپای دو مامور راه برود. آنقدر موقع شکنجه شلاق خورده بود که به نای ایستادن نداشت.
راهش را از میان جمعیت باز کردند. مردم با دیدن او شروع به خندیدن و هو کردن کردند. چشمانش هنوز بسته بود. با پای زخمی و بدنی نیمه جان او را به بالای سکوی میدان شهر کشاندند. طناب دستانش را باز کردند و چشم بند را از چشمانش برداشتند.
نور آفتاب ظهر چشمانش را آزار میداد. به سختی روی پاهایش ایستاده بود. کمی اطرافش را نگاه کرد. روس سکو مطابق همانچه که قبلا به او اعلام کرده بودند، گیوتین آماده انجام وظیفه اش بود. در کنار آن، مامور اعدام، مردی بسیار درشت هیکل، بدون بالاپوش و با پارچه ای مشکی که صورتش را پوشانده بود، ایستاده به او می نگریست.
از مردم شهر، پیر و جوان، زن و مرد برای تماشا جمع شده بودند. از صدا و هیاهوی مردم، جز هوهوی خفیفی نمی شنید. انگار باد در لا به لای شاخ و برگ درختان می پیچید و زوزه می کشید. زمان یخ بسته بود.
کمی بعد، مرد میانسالی به بالای سکو آمد. قد کوتاهی داشت و چاق بود. سر طاسش زیر نور آفتاب می درخشید و کت و شلوار و جلیقه ای قهوه ای به تن داشت. بند طلائی ساعتی از کناره دکمه های جلیقه اش دیده می شد. مرد نگاهی به اعدامی نکرد. به آرامی از کنار او رد شد و رو به مردم ایستاد. لبخند زشتی صورتش را مزین کرده بود. مردم با دیدن او فریاد کشیدند و دست زدند. مرد مدتی را به تماشای مردم گذراند.  سپس به آرامی دست در جیب کتش بد و کاغذی را بیرون آورد. با دست دیگرش عینکی گرد و شیشه کوچک با دسته مفتولی خارج کرد و بر چشم گذاشت و دسته آن را پشت گوشش محکم کرد. همان زور که لبخند تصنعی اش را بر لب داشت دستش را بالا آورد و مردم را سکوت دعوت کرد. مردم بی درنگ ساکت شدند. مرد با صدای بلند به خواندن حکم اعدام مشغول شد.
اعدامی هیچ چیز نمی فهمید. انگار گوش هایش را با پنبه بسته بودند. به جز صدای هوهوی خفیفی و صدای مردمی که همزمان با شنیدن متن حکم اعدام، گاه آه می کشیدند، گاه فریاد می زدند و گاه می خندیدند، چیزی نمی شنید. چشمانش تار می دید. بعد از 3 روز بیداری و شکنجه، به سختی چشمانش را باز نگه داشت بود تا از آخرین وقایع عمرش آگاه شود. در دلش بیهوده طلب امید می کرد. کاش حرف این مرد هیچ گاه تمام نشود. کاش زلزله بیاید. کاش جنگ داخلی دوباره آغاز شود. کاش ناجی اش سوار بر اسبی تیزرو از میان جمعیت رهایی اش دهد. کاش ...
مرد خواندن را تمام کرد. اینبار برگشت و نگاهی کوتاه به اعدامی انداخت. سپس لبخند زنان به سمت پله ها حرکت کرد و به آرامی از سکو پایین آمد.
انبار نوبت مردم بود که ارادتشان را ابراز کنند. دسته دسته کلم و کاهو و گوجه فرنگی له شده بود که روانه صورتش کردند. اعدامی مجالی برای ناراحتی نداشت. فقط بار دیگر در دلش آرزو کرد ای کاش تا ابد به او گوجه فرنگی پرتاب کنند.
چند دقیقه ای به خنده و تمسخر گذشت. مردمی که مهماتشان تمام شده بود بار دیگر به اعدامی و مامور اعدام چشم دوختند.
دو مامور با خشونت او را از پشت گرفتند. زیر پایش را زدند و او را در حالیکه با صورت روی زمین کشیده می شد به سمت گیوتین بردند. اعدامی با اندک رمقی که داشت تقلا کرد خود را رها سازد ولی با لگدی که به شکمش نواخته شد بی حرکت و بی حالتر از قبل تسلیم ماموران حکومتی شد. یک مامور موهایش را با خشونت از پشت کشید و سرش را بلند کرد. گردنش را روی لبه چوبی گیوتین گذاشت و چوبه پشت گردن را پشت سر اعدامی محکم کرد. مامور دوم دست های اعدامی را کشید و هر دو را در کنار سر او در قسمت مخصوص محکم بست. پاهای بی رمق اعدامی را با طناب بستند و به تندی به پایین سکو رفتند.
اعدامی هنوز در دلش آرزوی بیهوده رهایی را جستجو می کرد. هنوز بی دلیل امید به زندگی بسته بود.
مامور اعدام که تمام مدت بی حرکت چشم به اعدامی دوخته بود سرش را برگرداند و نگاهی به شهردار انداخت که با هیکل خپلش بعد از خواندن حکم اعدام، زیر سایه بانی ایستاده بود و با لبخند تهوع آورش مشغل تماشای ماجرا بود. شهردار کمی سرش را خم کرد و به نشانه اجازه، به مامور اعدام دستور اجرای حکم را داد.
مامور اعدام بار دیگر از بالا نگاهی به اعدامی انداخت که بی حال روی دستگاه افتاده بود. دست راستش را بالا برد و طناب گیوتین را در دست گرفت. لحظه ای مکث کرد و ناگهان با قدرت طناب را کشید.
زمان را نگه داشتند. انگار می خواستند لحظه لحظه جان دادنش را مرور کنند. همه چیز مثل فیلمهای سینما شده بود. آرام آرام. همه صداها خاموش شد. نگاهش تیره شد و جز این احساس را نداشت که زندگی گاه به تندی وزش باد، گاه به آرامی شکفتن گل، به لحظه لحظه اش فخر می فروشد.
صدای قیژ قیژ حرکت تیغه آهنی و سنگین گیوتین روی دو ستون چوبی را می شنید. ذرات ریز چوب خرده فرو می ریختند. در آغاز سردی لبه تیغه را بر پشت گردنش احساس کرد. لحظه ای بعد جاری شدن خون گرمش را بر کناره گردنش حس کرد و سوزش خفیفی را متوجه شد. کم کم سوزش شدید شد و جایش را به دردی داد که زیاد می شد. فرو رفتن تیغه را در گوشت گردنش احساس می کرد و برخورد آن را با مهره های گردنش. فشار وزن تیغه بیش از تحمل استخوان های گردنش بود. درد بسیار شدید شده بود و احساس می کرد مهره های گردنش می شکند. لحظه ای بعد با صدای وحشتناکی شکستن مهره هایش را حس کرد. حس سبکی دلپذیری در وجودش ریشه دواند. آرامشی عجیب بر ذهنش بال گستراند. تیغه همچنان می برید و پایین می رفت. روحش را به کمال از جسمش بیرون کشیدند.

پ . ن : پست قبل رو بیخیال بشید. نمی دونم چرا هر وقت از خودم می نویسم بعد یا باید پاکش کنم یا حرفم رو پس بگیرم.
پ . ن 2 : یاسی جان، خوشم اومد بالاخره اون سلولهای خاکستری رو بکار گرفتی و فهمیدی که شماره3 پست قبل دقیقا مربوط به خودت بود!
پ . ن 3 : Lost in edit



  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن ابری سه شنبه 87 فروردین 6  ساعت 5:11 عصر


پیش نوشت :
" ماهی ها می رقصند و زمین می چرخد و زمان می ایستد ...
و قلب تو درست مثل تنگ بلور، شفاف و شکننده است.
هجوم ثانیه های پایانی را با تمام جانت به تماشا نشسته ای و نگاهت را به طوفانی ترین سمت آسمان دوخته ای...
خورشید با تمام حرارت دمیده است تا تو را قدم به قدم به بهار برساند ...
باور کن که این بهار رفتنی است
حتی این بار هم رفتنی است
طراوت مانا در نگاه سبز توست و در قلب ماهی های سرخی که عاشقانه می رقصند"

1 - وقتی بی خوابی می زنه به کله ات، اولین کاری که به ذهنت می رسه چیه؟
واسه من اینه که سعی کنم بخوابم.
ولی خب از اونجایی که این کار نتیجه ای در بر نداره، به دومین کار یعنی نوشتن می پردازم. با چی؟ خب معلومه. لپتاپه رو می گیری بغلت میشینی روی تخت. ورد رو باز می کنی و بدون فکر شروع می کنی به تایپ. بعدش میگی این چرت و پرت ها رو داری واسه چی می نویسی و همه رو پاک می کنی. با چی؟ خب معلومه. با بک اسپیس.
کم کم احساس گرمای دلنشینی در قسمت تحتانی لپتاپ می کنی که آقایون بهتر درکش می کنن!
بعدش میگی خب که چی؟ این شر و ور ها رو داری واسه کی می نویسی؟ مگه واسه بقیه مهمه که الان کله ات اندازه یه خواب راحت هم کار نمی کنه؟ مگه واسه بقیه مهمه که اصلا واسه چی بی خوابی زده به کله ات؟ مگه واسه اون مهمه که واسه اون بی خوابی زده به کله ات؟ مگه قرار نبود دیگه از اون ننویسی؟
پس در نهایت به این نتیجه ناخوش می رسی که نوشتن رو ول کنی و بری سر همون فکر اول.

2 - چقدر مسخره است. فکر کن اولین پستی که داری توی سال 87 می نویسی ساعت 3 نیمه شب باشه. درست وقتی که گزارش یک قتل از پیش اعلام شده رو خوندی و الان در کف قلم گابریل بزرگ غوطه وری.
بعدش میگی چرا نثر زویا پیرزاد اینقدر زنونه است؟ خب زنه دیگه. می خوای مردونه بنویسه؟
خب آخرش که چی؟ می خوای چی رو ثابت کنی؟
به قول زویا پیرزاد، "ور لجباز" مغرت میگه می خوام اینو ثابت کنم که ...
بیخیالش. دوباره محکوم میشم.

3 - موقع عید، درست آخرین پست توی سال قدیم قبل از سال تحویل یا توی اولین پست توی سال جدید بعد از سال تحویل، تقریبا همه توی بلاگ هاشون از عید می نویسن و اینکه یه سال تموم شد با همه نمی دونم درد و رنج و خوبی و خوشی و کوفت و زهرمارش.
بعد هم همه با خودشون عهد می بندن که توی سال جدید یا موقع سال تحویل یه کارهایی رو بکنن و یه کارهایی رو نکنن. بعضی ها هم البته یه کوچولو همچی بگی نگی فلسفه بافیشون گل می کنه که آقا و خانوم شما چقدر به اون عهد وفادار موندی یا چقدر حواست بوده که یه سال از عمرت گذشته یا چقدر به این توجه کردی که همیشه فکر نکن عید دیگه ای هم می بینی؟
بابا ولمون کن تو رو خدا. خب که چی؟ می خوای بگی تو حواست بوده؟ خب الان چی عایدت شده؟ جز غصه؟
یه دلقک فقط توی سیرک یه دلقکه. ای کاش این هیج وقت فراموشمون نشه.
یادمه خیلی وقت پیش یه پست نوشته بودم که بخاطرش وبلاگم منتخب شد. توش یه جمله بود. اینکه جوری بنویسم که هیچکس هیچی نفهمه. بعدش یه آقایی گفته بود که این حرف اصلا صحیح نیست. شاید همه رو نشه فهمید ولی اینکه هیچی رو نفهمند درست نیست. همین جوری یه دفعه یاد اون آقا افتادم. 3 خط بالایی رو دوباره بخونید.

4 - فکر کن درست قبل از سال تحویل یعنی دقیقا 15 دقیقه قبل، توی اتاقتی. داری فکر میکنی. یعنی سعی می کنی که فکر کنی. همه همین جور میان در میزنن و میگن زود باش بیا پایین سر سفره هفت سین. بعد تو همین طور حرص می خوری. هیچی هم نمی تونی بگی. دقیقا 5 دقیقه زور می زنی تمرکزتو بدست بیاری و به اون چیزی که می خوای فکر کنی. حالا شاید بگید واسه چی فکر؟ نمی دونم. به معنی واقعی کلمه نمی دونم. خب آدم که نباید همه کارهاش یه دلیلی داشته باشه. بقیه اش رو بخاطر یه جاسوس نمی تونم بگم. ای خدا اینجا می خواستم حرف دلم رو بزنم که اون رو هم ازم گرفتی. بابا کرمتو شکر.

5 - چه مرضیه همه هی میگن تو چرا ساکتی و حرف نمی زنی؟ چی بگم خب. یه نفر یه چیزی می بینه و بعد مثلا تعجب می کنه و بلند یه حرفی میزنه و ای کاش فقط همون یه حرف باشه. هی تکرارش میکنه یا اضافه می کنه. خب من چرا ساکتم؟ چون اگر هم تعجب می کنم چیز خاصی نیست که بگم. همون قدر که من فهمیدم بقیه هم فهمیدن. دیگه چی باید اضافه کنم؟

6 - جدیدا یا شاید هم خیلی وقته، خیلی چیزها حتی در حد فهمیدنشون هم برام بی اهمیت شده. مثال بگم. قبلا حتی شده تا دم در خونه برم ببینم سر چهارراه تصادف شده چه خبره. الان حتی صداش هم می شنوم لب پنجره نمی رم.

7 - کله ام داغ شده. چند روزه. دقیقا 1 هفته است. احساس می کنم توی جمجمه ام به جای یه جسم جامد تا نیمه آب ریخته اند. بعد وقتی دارم راه می رم این آب لم می زنه و من تعادلم رو از دست می دم. خیلی راحت زمین می خورم یا خیلی زود سر درد می گیرم. چندبار توی پذیرایی خونه مون با صورت خورم زمین. معمولا کسی متوجه نمیشم. یعنی نمی ذارم کسی متوجه بشه. چون در قبالش باید کلی جواب پس بدم که چی شد و چی نشد. زیاد جلوی چشم باشی همینه دیگه. هیچ کس هیچی نمی فهمه. تاکید می کنم. هیچی نمی فهمه. به شوخی هی به مامانم میگم به نظرت من یه جوری نشده ام؟ به جای اینکه جوابم رو بده خودش دوباره سوال می پرسه که چه جوری شدی؟ به من بگو چی شده. ولی بعدش میری خونه خاله ات. پسر خاله ات که چند ماهه ندیدیش توی همون موقع سلام و احوال پرسی می گه تو چرا اینجوری شدی؟ چرا قیافه ات این شکلی شده؟ خوبه دیگه. اگرچه نه می خوام و نه می تونم به خونواده بگم چی شده. ولی اگه از خونواده دور بودم حداقل اینقدر تنها نبودم. ای کاش موقع انتخاب رشته می زدم شهرستان.

8 - ساعت شده 3 و نیم نیمه شب. یعنی بامداد شنبه 3 فروردین 87.
کتاب فیزیک هالیدی رو گرفتم بغلم. خیر سرم دارم درس میخونم. هیچ کدوم از دوستام نیستن. خبری ازشون نیست. بعضی ها شون دسته جمعی رفتن شمال. بعضی ها تک و توک اینور و اونور می چرخن. حوصله ام هم سر رفته هم نرفته. هم وقت زیاد دارم هم کم. از یه طرف باید درس ها رو راست و ریس کنم واسه امتحانای اونور عید. از یه طرف حسش نیست. از یه طرف این کتابه رو نمیشه گذاشت زمین. از یه طرف مهمون میاد و مهمون میره. از یه طرف باید واسه پاسکال برنامه نویسی تمرین کنم. از یه طرف این اینترنت ADSL قطع شده با دایل آپ نمیشه کار کرد. از یه طرف دوست دارم برم خیابون یه صبح تا شب بشینم با دوست قدیمیم توی پارک لاله، چایی بخورم و روزنامه بخونم. از یه طرف دوست دارم برم سینما فیلمهای جشنواره رو ببینم. از یه طرف رفیقم گم و گور شده. از یه طرف باشگاه بیلیارد خیلی میچسبه. از یه طرف توی تعطیلی عید هیچ باشگاهی باز نیست. از یه طرف یه کوفتی از یه طرف یه دردی. این عید عجب چیز مزخرفیه.
بسه دیگه. هر وقت میخوام بدون فکر بنویسم چرت و پرت ها شروع میشه. عملا هیچی...

پ . ن : این پست همش پی نوشت بود.
پ . ن 2 : اون عکس سفره هفت سین مون بود.
پ . ن 3 : این پست مال خیلی زودتر از اینها بود.
پ . ن 4 : ... بود.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن این نیز بگذرد ... یکشنبه 86 اسفند 26  ساعت 10:1 عصر

پیش نوشت :
"آدم ها در دو حالت یکدیگر را ترک می کنند.
یکی وقتی که احساس می کنند کسی آنها را دوست ندارد.
یکی وقتی متوجه می شوند کسی آنها را بسیار دوست دارد."
ویکتور هوگو

اون "او" بود که توی پست های قبلیم زیاد می خوندین. دیگه نیست. (جاش محفوظه. فقط دیگه اینجا چیزی نمی نویسم)

حس و حالم با چندتا فیلم و کتاب حسابی سر جاش برگشته.
باغ های کندلوس رو بالاخره پیدا کردم. عالی بود. بیست. محشر.
رستگاری در 8 و بیست دقیقه بعدیش بود.
سوئینی تاد معرکه بود. فکرش رو نمی کردم. فیلم های موزیکال معمولا اثرگذاری زیادی از درونمایه شون ندارند. مثلا من هیچ وقت نفهمیدم فانتوم در کل در مورد چی بود. (اگرچه اینکه کل این فیلم شاید به 10 پلان هم نمی رسه برام خیلی جالب بود) ولی سوئینی تاد علیرغم داستان نسبتا ضعیفش بسیار خوب کار شده بود.
کشوری برای پیرمردها نیست فقط کمی حس حالت تهوع به من داد. نمی دونم فکر کنم زیادی براش تبلیغات کرده بودن.
خون به پا خواهد شد فوق العاده بود. دنیل دی لوئیس رو من درست نمی شناختم. اگرچه قبلا یک اسکار برده بود ولی انصافا اسکار امسال حقش بود.
به شدت دنبال پرسپولیس و تاوان هستم. پرسپولیس رو هم شنیدم که یکی از فرهنگسراها نمایش داده بوده. آقای رئیس فرهنگسرا هم گفته که همه فکر می کنن این فیلم برضد جمهوری اسلامی ساخته شده در صورتیکه اینطور نیست و ما برای اثبات حرفمون پخشش کردیم. خدا می دونه.
چند تا فیلم کمدی هم دیدم برای عوض شدن حس و حالم که حسابی چسبید.

آخرهای سال همیشه از معدود کسانی که حسابی سرشون شلوغ میشه و به کار عیدشون نمی رسن واحدهای پستی هستن. عموی من هم یک پستخونه داره. تقریبا هر سال هم آخر سال من میرم پیششون یه کمک کوچیکی باشم. همیشه قسمتی از کار که مربوط به زبون میشه مال منه. الان کلی عذاب وجدان گرفتم که اصلا یادم نبود برم پیش عمو. پارسال هم که این موقع تهران نبودم. با مدرسه رفتیم شمال و تا آخر تعطیلات یک برنامه کمی فشرده درسی رو تموم کردیم.

پ . ن : آخه یکی نیست بگه وقتی حرفی واسه گفتن نداری واسه چی پست می نویسی؟
پ . ن 2 : پیش نوشت بخش جدید وبلاگه. معمولا مثل پی نوشت به پست ربطی نداره. ولی برام مهمه که بهش دقت کنین...
پ . ن 3 : حس و حالم این چند روزه شکل یه لیوان شده. یه گیلاس پایه بلند و کمر باریک. یه کریستال زیبا و تمیز که توش تا لبه پر از لجنه. روش رو با قیف شیرینی پزی به سبک کافه گلاسه خامه ریخته اند و با یه نی و یه قاچ پرتقال تزئینش کردن. دوست ندارم بخورمش. دوست دارم همینجور فقط نگاهش کنم. دوست دارم تا دنیا دنیاست فکر کنم هیچ وقت این خامه تموم نمیشه.
پ . ن 4 : انتصابات هم به سلامتی برگزار شد و آمریکا با دهنی خونی مالی روانه خونه اش شد. من رای دادم. سفید هم ندادم. اسم 7 نفر رو نوشتم. علتش بماند. می دونم مسلما از دید یک کارشناس فقط حضور مردم نشان از مشروعیت این نظام نداره. فقط امیدوارم اونقدر حالیشون بشه که با دیدن این جمعیت کف نکنند. (حیف که نمی فهمن)
پ . ن 5 : قیمت بلیط هواپیما هم 20 درصد گرون شد. خدا رو شکر. داشتم کم کم نگران می شدم.
پ . ن 6 : مقادیری یاسی گم شده است. از یابنده تقاضا می شود برش داره واسه خودش.
پ . ن 7 : این نیز بگذرد.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن PS : I LOVE YOU چهارشنبه 86 اسفند 22  ساعت 9:19 عصر



ناپلئون :
"حرفی رو بزن که بتونی بنویسی.
چیزی رو بنویس که بتونی امضا کنی.
چیزی رو امضا کن که بتونی پایش بایستی."

پس : دوستت دارم


پ . ن : این لینک پایگاه خبری پلی تکنیک هست که از تجمع ما جلوی ساختمان آموزش مرکزی گزارشی نوشته. توضیحات به همراه عکس ها رو می تونین ببینین. این تجمع روز چهارشنبه گذشته ساعت 1:15 دقیقه صورت گرفت. پخش خبر اعتراض در کمتر از 3 دقیقه از طریق موبایل اتفاق افتاد که در نوع خودش جالب بود. من هم اون وسط هستم ولی واضح نیست.
پ . ن 2 : کتاب های مطهری هم از کتابخانه ها جمع میشود. یادشون رفته که کتاب های مطهری رو تدریس می کردند. کجایی آقای ... استاد محترم قانون اساسی ما که ببینی وقتی داشتی با چوب مطهری، دکتر شریعتی رو می کوبیدی حالا باید مطهری رو لگد کنی.
پ . ن 3 : این لینک رو بخونید. من حرفی ندارم. فقط یکی از نظرات جالب بود: "سنگسار"
پ . ن 4 : باید بنویسم. می دونم. ولی ذهنم خالیه. هیچی هیچی هیچی. همون 4 تا ایده ای هم که داشتم پرید. یکیشون رو نباید اینجا بنویسم. یکیشون رو نمی خوام بنویسم. یکیشون یه بازی بود که هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بود. آخری رو هم فراموش کردم. فعلا فقط منتظرم.
پ . ن 5 : همه / لرزش دست و دلم / از آن بود / که عشق پناهی گردد ...


  نظرات شما  ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >

 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ