سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122075
بازدیدهای امروز وبلاگ
28
بازدیدهای دیروز وبلاگ
29
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن خیابانی که من نمی شناسمش پنج شنبه 87 اردیبهشت 19  ساعت 10:19 عصر

پیش نوشت :
"بدترین نوع دلتنگی آن است که در کنارش باشی و بدانی هرگز به او نخواهی رسید "


خداوند دید مرد گرسنه است نان را آفرید
دید تشنه است آب را آفرید
دید در تاریکی است نور را آفرید
دید دیگر مشکلی ندارد زن را آفرید!
(کپی شده از اینجا)
شوخی بود بابا. چرا می زنی؟

حس نوشتن ندارم. نه ببخشید. ایده برای نوشتن ندارم. فعلا



پ . ن : این هفته 2 تا امتحان سنگین داشتیم. ریاضی 2 که صفر می شم با احتساب تقاضای حق جوهر! (آخه برگه ام سفید بود.) فیزیک 2 هم گذروندیم. هفته پیش هم شیمی آلی 2 داشتیم که بد نبود. ترم قبل که شیمی آلی 1 رو ناپلئنی پاس کردم. 11( :دی). البته الان یادم افتاد. همینجا جا داره از یکی از هم کلاسی های خوبم تشکر کنم که سر امتحان نقشه کشی  5 - 6 نمره از روی برگه اش نوشتم. خیلی وقت بود همچین نمره ای نگرفته بودم!
پ . ن 2 : سه شنبه دایره زنگی رو دیدم. البته با امین حیایی و نگار فروزنده و نیما شاهرخ شاهی!
پ . ن 3 : اینکه یه نفر invisible توی مسنجر بالا میاد بعد pm برای همه sta می کنه یعنی چی دقیقا؟!
پ . ن 4 : این آقا ابلیس هم که خیلی مخلصشیم پست هاش خیلی قشنگه. بخونید حتما.
پ . ن 5 : کسی می دونه این پرشین گیگ چی شده؟ همه اینجوری شدن یا فقط session من رو دزدیدن؟ (من اکانتمو می خوامممممم!)
پ . ن 6 : گرفتمش بالاخره. عمرا نتونی حدس بزنی چی رو. نمی گم که!
پ . ن 7 : حالم از نمایشگاه کتاب به هم خورد. به معنی واقعی کلمه مفتضح. موندم اون همه ون گشت ارشاد توی صحن چی کار می کرد؟ آره دیگه خب. جمع دانشجویی و گیر دادن به پسر دخترا و ... کتاب ها هم که بزنم به تخته همه از دم مذهبی. بقیه هم که از زیر تیغ ممیزی جون بدر برده بودند نایاب بودند. دنبال 2 تا کتاب جدید از سلینجر بودم که تازه ترجمه شدند که پیداشون نکردم. خلاصه که عمرتون رو توی این نمایشگاه تلف نکنید. توی این گرما و زیر آفتاب برید یه آب طالبی بزنید حالشو ببرید.
پ . ن 8 : 2 تا بازی دعوت شده دارم. بعلاوه یک بازی که ایده خودمه. البته نوشتنش یه ذره سخته ولی با یه نموره نمک چیز خنده داری از آب در میاد. منتظر باشید.
پ . ن 9 : اینقدر که من این عدد 9 رو دوست دارم. نگفته بودم؟ خب من کلا سه تا عدد رو خیلی دوست دارم. 3 و 9 و 19. اولیش بخاطر یه خاطره جالب از دبستانمه. درس ریاضی. اون موقع تازه خونده بودیم که عددی بر 3 بخش پذیر است که ... دومیش چون خیلی مقدسه. نمی دونستین؟ آره 7 هم خوبه ولی این یه چیز دیگه است. سومیش هم چون آغاز بزرگ سالی محسوب میشه. و البته من از عدد 18 متنفرم.
پ . ن 10 : Lost in edit
پ . ن 11 : ترکیدم از خنده. چند روز پیش توی امریکا روز صرفه جویی در برق بود. (لامپ اضافه خاموش و این حرفا) گوگل گوگولی خودمون هم صفحه اصلیش رو سیاه کرده بود. انگار چراغ هاشو خاموش کرده بودند. خیلی باحال بود. این ایده های گوگل هم انصافا فکر خلاق می خواد.
پ . ن 12 : خیلی وقت بود اینقدر پی نوشت ننوشته بودم. آخیییییش!
پ . ن 13 :
" خیابانی بلند می برد او را، با رنگ ها و نور ها، خیابانی که من نمی شناسمش
  خیابانی بلند می برد او را، با درنگ ها و عبور ها، خیابانی که من نمی شناسمش
  خیابانی که من نمی شناسمش، صدا می زند مرا با غریو ها و بلور ها
  نمی دانم از کجا می شناسد مرا، خیابانی که من نمی شناسمش "
  ( باغ های کندلوس)



  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن Hourglass شنبه 87 اردیبهشت 14  ساعت 12:30 صبح


پیش نوشت :
" من سالهاست آمدن خفاش ها را خمیازه می کشم.
  سالهاست که لب برکه با قورباغه ها آواز می خوانم.
  سالهاست که از پشت پنجره غرورم
  کرکس ها را که بر شاخه های خشک چنار نشسته اند می بینم.
  کسی نمی تواند به من بگوید که شاعرم،
  من از آمیزش واژه های ناهمجنس می ترسم،
  من از زاده شدن شعر های سمی می هراسم،
  من در غبار ثانیه ها محو شدم.
  و آمدنم را هیچ چشمی،
  از پشت هیچ شیشه ای انتظار نکشید.
  من سالهاست،
  مرده ام. "




! and ACTION-

پ . ن : نوزدهمین پلان زندگی ام کلید خورد.
پ . ن 2 : از 3 تا متنی که نوشته بودم همین ماند!
پ . ن 3 : عکس 8 ماهگی ام...



  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن هی روزهای احمق یکشنبه 87 اردیبهشت 8  ساعت 6:41 عصر

پیش نوشت :
"من می دانم
هیچ وقت، هیچ چیز، برای همیشه شروع نمی شود...
هیچ وقت، هیچ چیز، برای همیشه تمام نمی شود...
همیشه را برای خدا ساخته اند،
خدا را نمی دانم برای چه...
هیچ وقت، هیچ چیز، از آن من نبوده است. "


هی روزهای احمق!
کجا می خواهید بروید؟
کجا می روید؟
خب بروید!
فکر کرده اید دلم برایتان تنگ می شود؟
هه!
کور خوانده اید...

نه...
نروید!
نه اینکه دوستتان بدارم...
یا دل تنگتان شوم...
از بابت آهنگ ناموزون تلق تلق کفش هایتان است که دلم نمی خواهد بروید!
کفش هایتان...
هه ...
کفش هایتان...
کفش های پاشنه بلند مخملی سیاه رنگ با نگین های رویش!

هی !
روزهای احمق عزیز!
حتما جوراب مشکی ضخیم به پا کنید!
وگرنه گشت ارشاد می گیردتان می بردتان به ناکجا آباد ...
و من مجبور می شوم،
از تک تک روسپیان شهر سراغ تان را بگیرم !
و خورشید خیکی با آن لپ های گل انداخته اش
پرتوی زرد چندش آورش را بر چشمانم بتاباند،
شقیقه هایم تیر بکشند ...
و او هرهر بخندد.

خورشید خیکی،
هر ظهر با نهارش ماست گوسفندی می خورد!
و دستانش همیشه عرق کرده اند
من از این خورشید خیکی متنفرم!

روزهای احمق!
لعنت بر شما و
خورشید خیکی تان...

شب های من کجایند...؟
(نقطه سر خط)

پ . ن : هیییییییییییییی (نام آوایی از گریه به سبک یک آشنا)
پ . ن 2 : چرا تن نوزادان دختر لباس صورتی و تن نوزادان پسر لباس آبی می کنیم؟
چون نوزادان دختر و نوزادان پسر قادر نیستند خودشان لباس تنشان کنند!
(بالاخره یاد گرفتم جواب های ساده برای هر مسئله پیدا کنم)
پ . ن 3 : هوش از سرم می بره این شعر. اسم شاعرش رو نمی دونم. اگه می دونید لطفا خبرم کنید!

" وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود / با سار پشت پنجره جایم عوض شود
  هی کار دست من بدهد چشم های تو / هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود
  با بیت های سر زده از سمت ناگهان / حس می کنم که قافیه هایم عوض شود
  جای تمام گریه غزل های نا گزیر / با قاه قاه خنده بی غم عوض شود
  سهراب شعر های من از دست می رود / حتی اگر عقیده رستم عوض شود
  قدری کلافه ام و هوس کرده ام باز / در بیت های بعد ردیفم عوض شود
  حوای جا گرفته در این فکر رنج تلخ / انگار هیچ وقت به آدم نمی رسد
  تن داده ام به اینکه بسوزم در آتشت / حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
  با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم / وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود "

پ . ن 4 : ببخشید این پست همش شعر شد. خب یه ذره هوس کرده بودم پست هایم عوض شود!



  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن همه مولی های سیاه من سه شنبه 87 اردیبهشت 3  ساعت 9:16 عصر


پیش نوشت :
" به پای چوبه اعدام می برند تو را
                در این سحرگه غمگین و سرد بارانی
سپیده مرگ تو باور نمی کند هنوز
                 تو سر بلند سرود نبرد می خوانی "


1 - عابر خیس چتر سیاهش را بست. خیابان های پاریس پر از لجن شده بود. بر روی نیمکتی کثیف نشست. پیپش را با توتون پر کرد و فندک زد. روشن ماند. دست در جیبش برد و به این اندیشید که آیا ممکن است عابری خیس، با این سر و وضع، سوژه داستانی شود ؟

2 - تمام توانش را جمع کرد تا از سنگ بالا برود. فقط چند قدم دیگر باقی مانده بود... بالاخره رسید ... حالا در بالاترین نقطه دنیا ایستاده بود. با غرور پشتش را راست کرد و به دور و بر نگاهی انداخت. بله! اینجا بالاترین جای جهان بود.
فریاد برآورد : "هان! به من نگاه کن. بالاتر از من چیزی می بینی؟ چه کسی جز من یارای آن بود؟ این من هستم ... تنهای تنها در اوج!"
پرنده در حالیکه چوب کوچکی بر منقار داشت با نگرانی به پایین نگاه کرد. باز کسی مزاحم لانه سازی اش شده بود.

3 - هی غر میزد: " من نسکافه می خوام. من نسکافه می خوام"
فقط دلش گرفته بود!

4 - وسط سالن تئاتر، درست در حالیکه همه محو تماشای نمایش بودند، از جایش بلند شد. اشکش را پاک کرد و فریاد زد : " خر خودتی. من که می دونم همه اینا بازیه."

5 - به من که می رسند ،
خواهرم حال شهرام را می پرسد،
مادرم حال وحید را،
المیرا حال سعید را،
مجتبی حال عادل را،
امیر حال آرزو را،
افشین حال آیلین را،
سینا حال سحر را،
نسترن حال محمد را،
شیوا حال نوید را،
سعید حال نگار را،
نرگس حال امیر را.


پ . ن : اینجا پلی تکنیک است:  قلب تپنده جنبش های دانشجویی کشور
بخوانید :
1 - تجمع دانشجویان پلی تکنیک برگزار شد
2 - در دادگاهی که اعتراف تحت شکنجه حجت است، تبرئه بیگناهان زیاده خواهی است
3 - تجمع و تریبون آزاد دانشجویی، در حسرت عدالت
عکس های خودم : +    و     +
پرشین گیگ من نمی دونم چش شده. نمی تونم لاگین کنم. فعلا هاست ندارم.
پ . ن 2 :
" بگو ای یار بگو ای وفادار بگو / از سر بلند عشق بر سر دار بگو
 بگو از خونه بگو از گل پونه بگو / از شب شب زده ها که نمی مونه بگو
 بگو از کلاغ پیر که به خونه نرسید / از بهار قصه ها که سر شاخه تکید "
پ . ن 3 :
"دووم بیار خسته نشو از سفر، تنهایی ات هم بذار روی دوشت ببر / ترانه باش اونور آخر خط، به نقطه می رسی بیا سر خط"
(رضا صادقی)


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن سکانس های به یاد ماندنی 1 پنج شنبه 87 فروردین 29  ساعت 10:15 عصر


پیش نوشت :
" به رسم مرغ دریایی
                          پر از پر تماشایی
        به سوز ساز تنهایی
                                      در این سیلاب زیبایی
       برقص ... "

سعید : آبان به خاطر عشقش به کاوه نقاشی رو گذاشت کنار و رفت توی بانک استخدام شد. که زندگیشون بچرخه. اینو چی میگی؟ اینم شعاره؟

علی : (با عصبانیت ) یه دقه صبر کن آقا سعید. توی چی می خوای به من بگی؟ بگو !

سعید : ببین علی. تو خیلی راحت قلمت رو بوسیدی گذاشتی کنار. ولی من با هزار بدبختی به نقاشی چسبیده ام. من ارزش فداکاری آبان رو می فهمم.

علی : عجب. حالا تو گوش کن. اولا ما خیلی وقته حسابمون رو از بدبخت ها جدا کرده ایم. دوما وقتی آدم یه چیزی رو می فهمه دیگه فهمیده دیگه. نمی تونه نفهمه. همه کتابهایی که تو خوندی مشق شب من هم بود. می دونی، یه روز یه بابایی به من گفت چیزی رو که نشه خرید یا فروخت 2 زار هم نمی ارزه. مرد حسابی اگه من این جهارتا آشغال کله پولدار رو نیوورده بودم که تابلو هاتو بخرند، الان باید همشون رو انبار می کردی تو خونه. به اندازه تمبر باطل شده هم نمی ارزیدن. آبان فداکاری کرد؟ نقاشی رو ول کرد رفت توی بانک ؟ اصلا من هم فداکاری کردم. با وجدان معذب شکسپیر، چخوف، همه رو  ول کردم شدم یه آدم تازه به دوران رسیده. خب به هر حال چخوف های آینده این مملکت یه قهرمان ساقط شده مثل من می خوان دیگه.

سعید : ما هممون طبقه متوسطیم. ولی یه وقتی بلند پروازی های طبقه متوسطی مون معنا و هدف دیگه ای داره. حرف من اینه.

علی : آقا سعید، ما هممون فرو رفتیم. چرا حالیت نیست؟ خودتو پشت چهار تا خط قایم کردی که چی؟ همین ماشین. این ماشین چیه زیر پات؟

سعید : خودت می دونی که به هزار بدبختی خریدمش.

علی : سعید جون از بدبختی حرف نزن. گفتم بهت. ما خیلی وقت پیش حسابمون رو از بدبختی جدا کردیم. من هم حسرت جوونی ها و آرمان هامون رو می خورم ولی اداشون رو در نمی آرم. شما چتونه از دیشب تا حالا هی به من کنایه می زنین؟ قضیه همین ماشینو بگو. تازه خریده بودیش. تو بزرگراه همت. تعریف کن واسه بیژن.

سعید : (می خندد ) من 20 سال پیکان داشتم. همش هم مدل پایین. بچه ها زورم کردن که پس فردا تو گرمای 50 درجه تابستون بذار خانواده ات راحت باشن. یه ماشین کولردار بخر. یه نفر هم جور شد این ماشین رو واسه ما خرید. تو بزرگراه همت داشتم می اومدم، یه دو سه هفته ای بود که ماشینه زیر پام بود. یهو دیدم پلیس از عقب میگه پیکان بزن بغل. پیکان بزن بغل؟ زدم کنار از تو پنجره به پلیس گفتم ببخشید سرکار من چه خلافی کردم؟ اومد همین جور زل زد به من گفت ما رو گرفتی ؟ (همه می خندند)

علی : همینه.
( باغ های کندلوس )

پ . ن : چیه خب؟ وقتی ایده واسه نوشتن ندارم که نباید بیام الکی صفحه پر کنم که. این چند روز هم زیاد می اومدم اینجا. ولی حوصله نوشتن و کامنت دادن نداشتم. الان هم همین طور. عذر می خوام از چند تا از دوستان که منتظر بودن.
پ . ن 2 : از این مدل پست ها جدیدا می خوام بنویسم. کپی رایتش هم مال عطا هست. با اجازه استاد !



  نظرات شما  ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >

 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ