سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122069
بازدیدهای امروز وبلاگ
22
بازدیدهای دیروز وبلاگ
29
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن اتمام امتحانات پنج شنبه 87 خرداد 30  ساعت 8:21 عصر

...

 

و من هنوز زنده ام


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن ما دو نفریم پنج شنبه 87 خرداد 9  ساعت 9:1 عصر

پیش نوشت :
" تکراریه. فقط اثباتی بر عنوان دو نفری ماست "


ما دونفریم. "من" و "خودم". قبل از اینکه شما هم مثل بقیه دچار این اشتباه بشین، بگم که من هم گاهی خودم رو از خودم تشخیص نمی دم و قاطی می شم. خیلی از دوستان و آشنایان هم فکر می کنن که من و خودم یکی هستیم. ولی ما دوتاییم!
ما دونفر کلا خیلی مثل هم هستیم. خب خیلی هم مثل هم نیستیم. گاهی میشیم مثل هم. عین هم. گاهی هم با هم سر موضوعی اختلاف پیدا می کنیم و خود درگیری پیدا می کنیم و حالا خر بیار باقالی بار کن. ما کلا همیشه دوست داریم باهم تنها باشیم. همیشه دوتایی تنها جایی که زیاد مجبور نشیم سین جیم بشیم و یه ذره وقت پیدا کنیم که به دور و برمون یه نگاه دوباره بندازیم ببینیم چی بودیم. و چی شدیم (گوساله بودی عزیزم. گاو شدی). ولی خب همیشه هستند کسانی که از سر حس کنجکاوی ماورای طبیعی شون مزاحم این خلوت دونفری ما می شن و دوست دارن بفهن چی چجوریه و کی چطوری. خب، به هر حال هم ما بالاخره بلد شدیم چجوری این قوم و قبیله اعجوج رو بپیچونیم و به کار خودمون برسیم. انصافا هم از بابت زمینه فوق مثبتی که ساختیم، اصولا کسی به چاخان های شاخدارمون گیر نمی ده و کلا اوضاع بر وفق مراده (آره خیر سرت. من که می دونم چه مرگته)
در همین راستا اصولا باید مکان(!) هایی رو پیدا کنیم که از دیدبانی جبهه مخالف عقاید مشترک ما دو تا در امان باشه. که در منزل متاسفانه می یافت نشود. به همین صورت داریم مکانهایی سری در دانشگاه به خصوص دانشکده کامپیوتر (گفتی که) و البت بخشهای غیر قابل دسترسی در مجموعه تئاتر شهر و کلا چهارراه ولیعصر و همیجور بگیر تا میدون ولیعصر و الی ماشاا... پس کلا اینطوریاست اینگونه مکانهای دلتنگی مون که نه دست بنی بشری بهمون برسه نه فکر ابنا اجنه.
در ادامه پاراگراف بالا می خوام موردی رو اضافه کنم که اگرچه زیاد دم دست نیست ولی تاثیری بس ژرف بر اعماق ذهن در هم تنیده ما دونفر داشته و همانا این مکان ساحل شنی آبهای کاسپین نامیده شود. جایی که تا غروب آفتاب فقط راه است و راه. جایی که دوست داریم تا انتهای این دنیای منتهی به دیوارهای نامرئی، فقط راه بریم و راه بریم و راه. آره. کلا که ما شیفته این ساحل پر از آشغال و زباله صنعتی و خانگی و انسانی و حیوانی و ... شدیم که چاره ای جز فنای در راه اشاعه این شیفتگی نیست (اوووف)
همیشه وقتی می خوایم بریم پیش این معشوقه مون، با هم قرار می ذاریم که فقط خودمون بریم. دوتایی و تنهایی. که خب گفتم دیگه حساب یه سری چیزایی رو با خودمون راست و ریس کنیم. تا دوتایی شنا کنیم. تا دوتایی تا خود غروب کنار ساحلش با ماسه هاش، فقط اسمش رو بنویسیم و خسته نشیم. تا وقتی از آرامشش حوصله امون سر رفت، سنگ پرت کنیم طرفش و باز با آرامش سنگمون رو در دلش بگیره و باز ما کم بیاریم. تا باز جریان زندگی رو توی زلال آبهاش ببینیم و مرگ و نیستی رو روی شنهای ساحلش. تا باز اونقدر ازش انرژی بگیریم که تا اوج آسمانش پر بکشیم. تا ...
قبلن ها من از خودم خجالت می کشیدم. همیشه یه دیوار بلند بینمون می کشیدم تا قیافه خودم رو نبینم. از خودم می ترسیدم. می ترسیدم حرفی بزنم و خودم بهم بخنده. می ترسیدم راز دلم رو بهش بگم مگر بره به بقیه بگه. اما یواش یواش یخم با خودم آب شد و تونستم بفهمم بابا اون هم آدمه.مثل خودمه. اصلا خودمه. راستش هنوز هم زیاد با خودم خلوت نمی کنم مگر اینکه اتفاقی پیش بیاد که محرمش جز خودم هیچ کس دیگه ای نباشه. چند وقتیه که این خودم شده خود خودم. محرم رازی که هیچ کس نمی دونه مگر من و خودم و خودش.
اون وقتایی که میشینم روی ساحلش، لحظات اولش،همیشه به سنگینی و سکوت می گذره. همیشه روم نمیشه بهش بگم چیکار کردم. بعدش این دریاست که شروع می کنه به گفتن. میگه. چه خوش نوا هم میگه. از من میگه. از زبون من. همیشه راز دلم رو می دونست. همیشه می دونست من چی می خوام بگم. فقط اگه یه کم دقیق باشی می شنوی. می فهمی چی میگه. آخه داد نمی زنه که. زمزمه می کنه. و من هم چقدر شیفته این زمزمه هاشم. با اون عظمتش، صداش رو از جیک جیک جوجه ای هم پایینتر نگه می داره مگر دل جوجه رنجیده بشه. می بینی؟ معشوقه ام اینه. 50 تا هم می تونم برات از خصایصش بشمرم.
نکته ملانصرالدینیش هم اینه که من و خودم هردومون باهم عاشق دریا شدیم. اینم از شانس تخیلی ماست دیگه. از یه طرف خیلی هم دیگه رو دوست داریم و برای هم میمیریم. از یه طرف چشم نداریم همدیگرو ببینیم و هی زیرآب هم رو می زنیم. خب شما بگید. اینم شد زندگی؟
داشتم میگفتم. اونقدر آروم و زیبا زمزمه می کنه که هوش از سر آدم می بره. آره. منظورم نوای موج هاشه. هرکدوم، تک تکشون، از روی نت نواخته میشه. هر موجی سرشار از ناگفتنی هاست. هر کدوم نوای ناب ناشنیدنی هاست. (آره بابا. ما هم سجع می تونیم بگیم) آهنگین و ریتم دار. دریا که حرف میزنه، من و خودم از خود بیخود می شیم. گوش می کنیم. فقط گوش می کنیم. اون از من میگه به خودم. از خودم میگه به من. دانای کل. همه چی می دونه. و فقط هم وقتی حرف میزنه که ازش بخوای. سکوتش دیوونه کننده است. اونقدر صبر می کنه تا ساکت بشی. تا التماسش کنی تا برات بخونه. بعد برات میگه. هرچی بخوای. شیفته همین همه چیز دانستنشم. خب ناسلامتی به اندازه کل کره زمین سن داره. تجربه داره. چند تا جزیره بیشتر لت و پار کرده. ولی خب این خانوم پیر بدجوری ما رو هوایی کرده.
میون حرفای قشنگش، گاهی من به خودم نگاه می کنم گاهی خودم به من. هردومون فقط با دهان باز محو نوای ناشنیده اش شده ایم. گاهی هم توی خودم میرم و این "منیت" خودخواه رو دور میریزم.
دریا ما رو مهربون و با گذشت می کنه. دریا من رو یاد خودم می اندازه. دریا کینه ها رو می شوره و می بره. دریا سفید کننده ایه که نمونه اش توی بازار پیدا نمیشه (به جان خودم من از تولی پرس پول نگرفتم) آروم آروم من گله هایی که از خودم و بقیه داشتم رو فراموش می کنم. همه کینه ها و زشتی ها رو پاک می کنیم و میریزیم توی دریا. دریا هم همه رو مدفون می کنه. بعدش نوبتی هم باشه نوبت خلوت دونفری من و خودم میشه. دیگه خجالت نمی کشم. دیگه کینه ای به دل ندارم. خودم هم همینطور. حالا دیگه نوبت پرده برداری از رازهاییه که نه من ازشون خبر داشتم نه خودم. دریا ما رو دوباره آشتی میده. دوباره ما یکی میشیم. میشیم یه نفر.
اینجاست که بقیه ما رو با هم اشتباه می گیرن. برای جلوگیری از این سوء تفاهم بگم که اونی که کنار ساحل داره راه میره منم و اونی که تهش به من وصله و روی زمین کشیده میشه خودمه. (عین نیک و نک. دیدین که؟) گاهی رو به نور می رم. و خودم پشت سرم روی زمین کشیده میشه. اون وقتا خودم رو نمی بینم. یادم میره خودم هم هست که پشت سرم داره میاد. بعضی وقت ها چنان محسور اون نور میشم که خودم رو فراموش می کنم و دوست دارم تا خود غروبش، راه برم تا برسم بهش. جایی که باید خودم رو فداش کنم. جایی که باید اونقدر بسوزم تا پاک بشم. آره. من جهنم رو توی همین دنیا می خوام.
ولی دیگه ساحل یه جایی تموم میشه و باید برگشت. وقتی بر میگردم خودم رو می بینم که اندام نحیفش روی زمین افتاده و با دلخوری نگام می کنه. اینوقت هاست که باید آفتابم رو فراموش کنم و به خودم نگاه کنم. وقتایی که باید قید زیبایی سحرانگیزش رو بزنم و به خودم توجه کنم. جایی که باید از ملکوت ببرم و به خودم برسم. همون کاری که هر روز خدا روی زمینش دارم انجام میدم.
غالبا فقط همون دریاست که این دلتنگیم رو میبینه و می فهمه. هیچ کس اون حوالی نیست که بفهمه من چه شکلی میشم وقتی دوباره برخورد محکم پام رو با سطح سرد زمین حس می کنم و زانوهام درد می گیره. دریاست که این سرگشتگی و کلافگی من رو می بینه و به دادم میرسه. دریاست که با رازداریش هیچ کس رو از این واقعه خبر دار نمی کنه. دریاست که میبینه و هیچ نمیگه. دریاست که منو یاد خوبی های خودم می اندازه. من رو با خودم آشتی میده. به یادم میاره خودم کیه و من و خودم رو دوباره توی یک قالب می سازه.
وقتی هم که باید ازش خداحافظی کنم و برگردم خونه، من میشم خودم و دوباره من رو با خودم اشتباه می گیرن و باز این منم که همیشه مورد اتهام قرار میگیرم. به اینکه "باز چه مرگت شده؟"



پ . ن : آره بابا. من هم بلدم اینجوری بنویسم.
پ . ن 2 : این پست کمی تا قسمتی مخاطب خاص دارد.
پ . ن 3 : گیر ندین که ما قبلن سه نفر بودیم. چرا شدیم دو نفر. خب میبینین که. این پست جای نفر سوم نداره.
پ . ن 4 : ایده اش رو هم از نیک و نک گرفتم. ولی بقیه اش واقعه ایه.
پ . ن 5 :
" بیا بیا / که نگارت شوم بیا / که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را
  بیا بیا / به زیارت شوم بیا / به زیارت شوم چو خسته پایم و آه "



  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن یک شاخه گل رز سفید سه شنبه 87 اردیبهشت 31  ساعت 8:50 عصر

پیش نوشت :
" خورشید در عکس بالای دیوار حیاط نشسته است.
من و تو داریم خاک ها را زیر و رو می کنیم. دست های کوچک تو زیر خاک گم می شوند. من آب میریزم روی خاک ها. تو گل درست می کنی. من برایت خانه های گلی درست می کنم. تو خرابشان می کنی. خرابه ها را زیر و رو می کنم. دست های کوچک ات را پیدا می کنم.
دست های تو مهربانند. یک شاخه گل رز سفید به من تعارف می کنند. عکاس حسودی اش می شود. من را از عکس بیرون می کند.
من در عکس نیستم. "


به دعوت سوده عزیز این شعر رو برای بازی انتخاب کردم که شامل کلمه "نبض" است.
عصر
چند عدد سار
دور شدند از مدار حافظه کاج.
نیکی جسمانی درخت بجا ماند.
عطف اشراق روی شانه من ریخت.
حرف بزن، ای زن شبانه موعود!
زیر همین شاخه های عاطفی باد
کودکی ام را به دست من بسپار.
در وسط این همیشه های سیاه
حرف بزن ، خواهر تکامل خوشرنگ!
خون مرا پر کن از ملایمت هوش .
نبض مرا روی زبری نفس عشق
فاش کن.
روی زمین های محض
راه برو تا صفای باغ اساطیر.
در لبه فرصت تلالو انگور
حرف بزن ، حوری تکلم بدوی !
حزن مرا در مصب دور عبادت
صاف کن.
در همه ماسه های شور کسالت
حنجره آب را رواج بده.
بعد
دیشب شیرین پلک را
روی چمن های بی تموج ادراک
پهن کن.
(سهراب سپهری - حجم سبز)


این هم شعر من برای بازی:

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت / با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد / صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع / آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب / تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

کلمه های پیشنهادی من :
"پیمانه" - "صوفی" - "نقاب" - "ساغر"
و اما دوستان دعوتی:
کافه چی - سبز سکوت - واژه ها - خط خطی - دل نوشته - پرنسس - پیاده رو - پن پال
همه دوستان وبلاگی هم که این پست رو خوندند دعوتند و می تونند توی پست هاشون از طرف من بازی رو ادامه بدند. از نظر من هیچ ایرادی ندارد.


پ . ن : بهار جان تولدت مبارک.
پ . ن 2 : این شعر حافظ رو همیشه حفظ بودم. نمی دونم چرا. برای این بازی هم بدون فکر همین رو نوشتم.
پ . ن 3 : 21 عالی بود. و براساس یک داستان واقعی.
پ . ن 4 : روزهام خیلی سریع می گذرند. از بعد از عید. خسته شدم از گذشتن. یاد پارسال افتادم. همین موقع. روزهای سختی بود. نمی گم خیلی تحت فشار بودم. چون واقعا نبودم. خودم نخواستم. الان دلم پیش بچه های پیش دانشگاهیه. روزهای پر اضطرابی دارند. و از همه بدتر هم اون روزشمار کوفتیه. خدا به همراهشون.
پ . ن 5 : پرینترم سوخت.
پ . ن 6 : بولتز فقط چندتا پیچ نیست. ماشین حساب آقای ب هم نیست. (از آرشیو شروع کنید)
پ . ن 7 : همیشه قیافه طرف دیدنی میشه وقتی پستی به این بلندی می نویسه و بعد پنجره رو می بنده.
پ . ن 8 :
" ستاره ها نهفته در آسمان ابری / دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من "
(همایون شجریان)


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن یه دیوونه دندون چرکین شنبه 87 اردیبهشت 28  ساعت 10:15 عصر

پیش نوشت :
" به محض تغییر برداشت، همه چیز عوض می شود.
  بی عینک به دنیا بنگریم. حتی کمی محو ولی واقعی. "
با الهام از : " آنچه که در مغزتان می گذرد، دنیای پیرامونتان را می سازد. " (انشتین)



چارلی پرسید : "ناخدا، ناخدای من، آیا در ریاضیات هم شعر هست؟"
برخی از شاگردان زیر لب خندیدند.
"کاملا آقای دالتون. در ریاضیات ... ظرافت هست. اگر همه شعر می سرودند، واویلا، اون وقت کره زمین دچار قحطی می شد. اما شعر باید وجود داشته باشه و ما باید سعی کنیم تا اون رو دریابیم. حتی در ساده ترین اعمال زندگی. وگرنه بیشتر آنچه رو که زندگی در اختیارمون می ذاره هدر داده ایم. حالا چه کسی می خواد بخونه؟ د یالا. بالاخره نوبت همه تون می رسه که"
کیتینگ نگاهی به تمام کلاس انداخت. اما هیچ کس داوطلب نشد. او به طرف تاد رفت و خندید:
"به آقای اندرسون نگاه کنید. ببینید دچار چه عذابیه. پاشو جوون. بذار از این اندوه خلاصت کنیم."
شاگردان همه به تاد نگاه کردند. او عصبی بلند شد و آهسته به جلوی کلاس رفت. چهره اش مانند چهره محکومی به هنگام اعدام بود.
آقای کیتینگ پرسید:
"تاد، شعرت را آماده کرده ای؟"
تاد سرش را تکان داد.
"آقای اندرسون فکر می کنه همه چیزهایی که در درونش داره، بی ارزش و باعث شرمندگیه. درسته تاد؟ ترس تو از این نیست؟"
تاد با حرکت شدید سر تائید کرد.
"پس امروز خواهیم دید اونچه که در درون شماست بسیار ارزشمنده."
کیتینگ با قدم های بلند به طرف تخته سیاه رفت و سریع نوشت : "من غریو بربروار خود را بر بام جهان سر می دهم. والت ویتمن."
به طرف کلاس برگشت:
"برای اون عده که نمی دونند، بگم که غریو به معنی فریاد با نعره بلنده. تاد، می خوام شما غریوی بربروار به ما نشون بدید."
تاد با صدایی که به زحمت شنیده می شد تکرار کرد:
"غریو؟"
"غریو بربروار"
کیتینگ مکثی کرد. بعد ناگهان سریع به طرف تاد خیز برداشت. فریاد زد:
"خدای من، پسر نعره بزن!"
تاد با صدای وحشت زده گفت:
"آآآه!"
کیتینگ فریاد زد:
"دوباره! بلندتر!"
"آآآآآه"
"بلندتر!"
"آآآآآآآآآآآآآه"
"آفرین خیلی خوبه اندرسن. پس بدون که یه بربر در درون تو هست."
کیتینگ دست زد. شاگردان نیز به همراه او دست زدند. تاد که سرخ شده بود کمی احساس آرامش کرد.
"تاد، بالای در عکسی از والت ویتمن هست. این آدم چه چیزی رو به خاطرت میاره؟ سریع، اندرسن، فکر نکن."
تاد گفت:
"یه دیوونه"
"یه دیوونه، چه نوع دیوونه ای؟ فکر نکن. جواب بده!"
"یه دیوونه شوریده!"
کیتینگ اصرار ورزید که:
"تخیلت رو به کار بگیر. اولین چیزی که به ذهنت خطور می کنه، حتی اگه چرت و پرت و نامفهوم باشه."
"یه ... یه دیوونه دندون چرکین"
کیتینگ با خوشحالی گفت:
"آهان، حالا این شاعره که حرف می زنه"
و افزود:
"چشمات رو ببند. اونچه رو که می بینی توصیف کن. (فریاد زد) حالا!"
تاد گفت :
" من ... من چشمام رو می بندم. تصویرش در ذهنم گم و پیدا می شه."
سپس مردد ماند. کیتینگ محکم گفت:
"یه دیوونه دندون چرکین"
"یه دیوونه دندون چرکین ..."
کیتینگ داد زد:
"بعد چی؟"
"با نگاهی خیره ای که بر مغزم می کوبد."
"عالیه! بگذار کارش رو بکنه. بهش ریتم بده"
"دستانش پیش می آیند و گلویم را می فشارند..."
"بعد ..."
"مدام زیر لب آهسته چیزی می گوید..."
"زیر لب چی می گه؟"
تاد فریاد زد:
"حقیقت...حقیقت همچون رواندازی است که هیچ گاه پای مان را نمی پوشاند!"
چند تن از پسرها آهسته خندیدند. چهره دردمند تاد خشم آلود شد.
کیتینگ با ریشخند گفت:
"محلشون نذار. باز هم از روانداز بگو"
تاد چشم هایش را باز کرد و با نگاهی مبارزه جویانه خطاب به کلاس گفت:
"بکشیدش. هر قدر می خواهید. هرگز هیچ یک از ما را نخواهد پوشاند."
کیتینگ گفت:
"ادامه بده"
"لگد بزنیدش. بکوبیدش. هیچ گاه بسنده نیست ..."
کیتینگ داد زد:
"تمومش نکن!"
تاد فریاد می زد. تقلا می کرد. به هر ترتیبی بود کلمات را با زور از دهانش خارج می ساخت:
"از همان لحظه ای که گریه کنان پا به این جهان می گذاریم، تا زمانی که با مرگ آن را ترک می گوییم، تنها سرمان را می پوشاند، در حالیکه ما می نالیم، مویه می کنیم و فریاد بر می آوریم!"
تاد مدتی طولانی بی صدا ایستاد. کیتینگ به کنار او رفت:
"در این سخنان افسون هست، آقای اندرسون. فراموش نکن."
(انجمن شاعران مرده)


پ . ن : پرسپولیس زلزله. همینه همینه!
پ . ن 2 : " وای وای وای پارمیدای من کوش؟ / وای وای وای میرم از هوش "
خیلی هم خوشم میاد از این آهنگ. خز و خیل هم خودتی.
پ . ن 3 : دوست دارم یه ذره سبک کارم رو عوض کنم. تا الان سعی می کردم بعد از به طور متوسط هر 5 روز یه بار با مطلبی که وجبی یه چیزی تو مایه های همین هایی که می بینید باشه آپ کنم. الان می خوام هر وقت چیزی به ذهنم رسید، بلند یا کوتاه، زود بنویسم. فقط کامنت هاش دیگه دست شما رو می بوسه.
پ . ن 4 : بازی ها خیلی دیر شدند. ببخشید دوستان. سعی می کنم حتما زود بنویسمشون.


  نظرات شما  ( )

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن مینیمال دوشنبه 87 اردیبهشت 23  ساعت 10:16 عصر


پیش نوشت :
" یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم
                       گرچه در خود شکستیم صدایی نکنیم
          یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
                طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم "



- حالا چه فرقی می کنه؟ می خوان بگن خلیج فارس یا بگن خلیج عربی.
- این چه حرفیه میزنی؟ تمدن شونصد ساله و کوروش کبیر در قبر و ایرانی بهتر است و هنر نزد ماست و ...
(به نظر شما کدامیک از طرفین مکالمه بالا احمق تر است؟)


با تلاش بروبچه های خدا دات کام فارسی، تعدادی اکستنشن برای آدمیزاد آماده شده، از جمله تشخیص بو در حد سگ، قابلیت زوم 16x چشم، پرواز در ارتفاع 1 متری ضد رادار و ... 
با دریافت و نصب این ابزار ها به گسترش مفهوم اپن سورس کمک کنیم.


قلیون دو سیب می کشی بی ناموس؟ بعد هم دو تا سیب رو کنار هم تصور می کنی؟ بعدش هم لوله قلیون رو کنارش تصور می کنی بی غیرت؟ غرب زده، متبرج، اشرار، امنیت اجتماعی، اراذل، پیتزا ... !


همیشه در ناخودآگاهم به اینایی که یک سوراخ دماغشون رو میگیرن و فین می کنن و همه مایملک رو خالی می کنن توی جوب آب، احترام می گذاشتم. چون می دونم اگه خودم بودم همش می ریخت رو پیرهنم.


- چرا مرد؟
- گوشی اش ویروس گرفته بود. هی هنگ می کرد. آخرش خودش هم گرفت.
- مگه واکسن نزده بود؟


- و این از کرامات شیخ ما بود که نارنجک به خود می بست و می ترکید!


- ماده 10 : هرکس مرتکب جرمی شده باشد چون مرتکب جرمی شده گناهکار است و نیازی به دادگاه و وکیل مدافع نیست.


- در را روبروی گورستان گذاشت، در را باز کرد، رد شد، در را بست و دیگر هیچ کس او را ندید ...
(بابا خفن!)


- من عاشقتم.
- خوشبختم. منم گلابی دوست دارم!

(همه مینیمال ها از تراموا )



پ . ن : علامت تعجب اینه (!). نه این (!!) یا حتی این (!!!).
پ . ن 2 : نوش جونت !
پ . ن 3 : اکانتمو پس گرفتم!
پ . ن 4 : پیش نوشت و عکس هیچ ربطی به حال و روزم نداره.
پ . ن 5 : فرمودند به اطلاع جمیع دوستان برسونم که آرمان دوست دبیرستانم یک آهنگ دیگه خونده که می تونید دانلود کنید. قشنگه.



  نظرات شما  ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >

 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ