سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122407
بازدیدهای امروز وبلاگ
29
بازدیدهای دیروز وبلاگ
23
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن سکانس های به یاد ماندنی 1 پنج شنبه 87 فروردین 29  ساعت 10:15 عصر


پیش نوشت :
" به رسم مرغ دریایی
                          پر از پر تماشایی
        به سوز ساز تنهایی
                                      در این سیلاب زیبایی
       برقص ... "

سعید : آبان به خاطر عشقش به کاوه نقاشی رو گذاشت کنار و رفت توی بانک استخدام شد. که زندگیشون بچرخه. اینو چی میگی؟ اینم شعاره؟

علی : (با عصبانیت ) یه دقه صبر کن آقا سعید. توی چی می خوای به من بگی؟ بگو !

سعید : ببین علی. تو خیلی راحت قلمت رو بوسیدی گذاشتی کنار. ولی من با هزار بدبختی به نقاشی چسبیده ام. من ارزش فداکاری آبان رو می فهمم.

علی : عجب. حالا تو گوش کن. اولا ما خیلی وقته حسابمون رو از بدبخت ها جدا کرده ایم. دوما وقتی آدم یه چیزی رو می فهمه دیگه فهمیده دیگه. نمی تونه نفهمه. همه کتابهایی که تو خوندی مشق شب من هم بود. می دونی، یه روز یه بابایی به من گفت چیزی رو که نشه خرید یا فروخت 2 زار هم نمی ارزه. مرد حسابی اگه من این جهارتا آشغال کله پولدار رو نیوورده بودم که تابلو هاتو بخرند، الان باید همشون رو انبار می کردی تو خونه. به اندازه تمبر باطل شده هم نمی ارزیدن. آبان فداکاری کرد؟ نقاشی رو ول کرد رفت توی بانک ؟ اصلا من هم فداکاری کردم. با وجدان معذب شکسپیر، چخوف، همه رو  ول کردم شدم یه آدم تازه به دوران رسیده. خب به هر حال چخوف های آینده این مملکت یه قهرمان ساقط شده مثل من می خوان دیگه.

سعید : ما هممون طبقه متوسطیم. ولی یه وقتی بلند پروازی های طبقه متوسطی مون معنا و هدف دیگه ای داره. حرف من اینه.

علی : آقا سعید، ما هممون فرو رفتیم. چرا حالیت نیست؟ خودتو پشت چهار تا خط قایم کردی که چی؟ همین ماشین. این ماشین چیه زیر پات؟

سعید : خودت می دونی که به هزار بدبختی خریدمش.

علی : سعید جون از بدبختی حرف نزن. گفتم بهت. ما خیلی وقت پیش حسابمون رو از بدبختی جدا کردیم. من هم حسرت جوونی ها و آرمان هامون رو می خورم ولی اداشون رو در نمی آرم. شما چتونه از دیشب تا حالا هی به من کنایه می زنین؟ قضیه همین ماشینو بگو. تازه خریده بودیش. تو بزرگراه همت. تعریف کن واسه بیژن.

سعید : (می خندد ) من 20 سال پیکان داشتم. همش هم مدل پایین. بچه ها زورم کردن که پس فردا تو گرمای 50 درجه تابستون بذار خانواده ات راحت باشن. یه ماشین کولردار بخر. یه نفر هم جور شد این ماشین رو واسه ما خرید. تو بزرگراه همت داشتم می اومدم، یه دو سه هفته ای بود که ماشینه زیر پام بود. یهو دیدم پلیس از عقب میگه پیکان بزن بغل. پیکان بزن بغل؟ زدم کنار از تو پنجره به پلیس گفتم ببخشید سرکار من چه خلافی کردم؟ اومد همین جور زل زد به من گفت ما رو گرفتی ؟ (همه می خندند)

علی : همینه.
( باغ های کندلوس )

پ . ن : چیه خب؟ وقتی ایده واسه نوشتن ندارم که نباید بیام الکی صفحه پر کنم که. این چند روز هم زیاد می اومدم اینجا. ولی حوصله نوشتن و کامنت دادن نداشتم. الان هم همین طور. عذر می خوام از چند تا از دوستان که منتظر بودن.
پ . ن 2 : از این مدل پست ها جدیدا می خوام بنویسم. کپی رایتش هم مال عطا هست. با اجازه استاد !



  نظرات شما  ( )


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ