سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
122399
بازدیدهای امروز وبلاگ
21
بازدیدهای دیروز وبلاگ
23
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن ابری سه شنبه 87 فروردین 6  ساعت 5:11 عصر


پیش نوشت :
" ماهی ها می رقصند و زمین می چرخد و زمان می ایستد ...
و قلب تو درست مثل تنگ بلور، شفاف و شکننده است.
هجوم ثانیه های پایانی را با تمام جانت به تماشا نشسته ای و نگاهت را به طوفانی ترین سمت آسمان دوخته ای...
خورشید با تمام حرارت دمیده است تا تو را قدم به قدم به بهار برساند ...
باور کن که این بهار رفتنی است
حتی این بار هم رفتنی است
طراوت مانا در نگاه سبز توست و در قلب ماهی های سرخی که عاشقانه می رقصند"

1 - وقتی بی خوابی می زنه به کله ات، اولین کاری که به ذهنت می رسه چیه؟
واسه من اینه که سعی کنم بخوابم.
ولی خب از اونجایی که این کار نتیجه ای در بر نداره، به دومین کار یعنی نوشتن می پردازم. با چی؟ خب معلومه. لپتاپه رو می گیری بغلت میشینی روی تخت. ورد رو باز می کنی و بدون فکر شروع می کنی به تایپ. بعدش میگی این چرت و پرت ها رو داری واسه چی می نویسی و همه رو پاک می کنی. با چی؟ خب معلومه. با بک اسپیس.
کم کم احساس گرمای دلنشینی در قسمت تحتانی لپتاپ می کنی که آقایون بهتر درکش می کنن!
بعدش میگی خب که چی؟ این شر و ور ها رو داری واسه کی می نویسی؟ مگه واسه بقیه مهمه که الان کله ات اندازه یه خواب راحت هم کار نمی کنه؟ مگه واسه بقیه مهمه که اصلا واسه چی بی خوابی زده به کله ات؟ مگه واسه اون مهمه که واسه اون بی خوابی زده به کله ات؟ مگه قرار نبود دیگه از اون ننویسی؟
پس در نهایت به این نتیجه ناخوش می رسی که نوشتن رو ول کنی و بری سر همون فکر اول.

2 - چقدر مسخره است. فکر کن اولین پستی که داری توی سال 87 می نویسی ساعت 3 نیمه شب باشه. درست وقتی که گزارش یک قتل از پیش اعلام شده رو خوندی و الان در کف قلم گابریل بزرگ غوطه وری.
بعدش میگی چرا نثر زویا پیرزاد اینقدر زنونه است؟ خب زنه دیگه. می خوای مردونه بنویسه؟
خب آخرش که چی؟ می خوای چی رو ثابت کنی؟
به قول زویا پیرزاد، "ور لجباز" مغرت میگه می خوام اینو ثابت کنم که ...
بیخیالش. دوباره محکوم میشم.

3 - موقع عید، درست آخرین پست توی سال قدیم قبل از سال تحویل یا توی اولین پست توی سال جدید بعد از سال تحویل، تقریبا همه توی بلاگ هاشون از عید می نویسن و اینکه یه سال تموم شد با همه نمی دونم درد و رنج و خوبی و خوشی و کوفت و زهرمارش.
بعد هم همه با خودشون عهد می بندن که توی سال جدید یا موقع سال تحویل یه کارهایی رو بکنن و یه کارهایی رو نکنن. بعضی ها هم البته یه کوچولو همچی بگی نگی فلسفه بافیشون گل می کنه که آقا و خانوم شما چقدر به اون عهد وفادار موندی یا چقدر حواست بوده که یه سال از عمرت گذشته یا چقدر به این توجه کردی که همیشه فکر نکن عید دیگه ای هم می بینی؟
بابا ولمون کن تو رو خدا. خب که چی؟ می خوای بگی تو حواست بوده؟ خب الان چی عایدت شده؟ جز غصه؟
یه دلقک فقط توی سیرک یه دلقکه. ای کاش این هیج وقت فراموشمون نشه.
یادمه خیلی وقت پیش یه پست نوشته بودم که بخاطرش وبلاگم منتخب شد. توش یه جمله بود. اینکه جوری بنویسم که هیچکس هیچی نفهمه. بعدش یه آقایی گفته بود که این حرف اصلا صحیح نیست. شاید همه رو نشه فهمید ولی اینکه هیچی رو نفهمند درست نیست. همین جوری یه دفعه یاد اون آقا افتادم. 3 خط بالایی رو دوباره بخونید.

4 - فکر کن درست قبل از سال تحویل یعنی دقیقا 15 دقیقه قبل، توی اتاقتی. داری فکر میکنی. یعنی سعی می کنی که فکر کنی. همه همین جور میان در میزنن و میگن زود باش بیا پایین سر سفره هفت سین. بعد تو همین طور حرص می خوری. هیچی هم نمی تونی بگی. دقیقا 5 دقیقه زور می زنی تمرکزتو بدست بیاری و به اون چیزی که می خوای فکر کنی. حالا شاید بگید واسه چی فکر؟ نمی دونم. به معنی واقعی کلمه نمی دونم. خب آدم که نباید همه کارهاش یه دلیلی داشته باشه. بقیه اش رو بخاطر یه جاسوس نمی تونم بگم. ای خدا اینجا می خواستم حرف دلم رو بزنم که اون رو هم ازم گرفتی. بابا کرمتو شکر.

5 - چه مرضیه همه هی میگن تو چرا ساکتی و حرف نمی زنی؟ چی بگم خب. یه نفر یه چیزی می بینه و بعد مثلا تعجب می کنه و بلند یه حرفی میزنه و ای کاش فقط همون یه حرف باشه. هی تکرارش میکنه یا اضافه می کنه. خب من چرا ساکتم؟ چون اگر هم تعجب می کنم چیز خاصی نیست که بگم. همون قدر که من فهمیدم بقیه هم فهمیدن. دیگه چی باید اضافه کنم؟

6 - جدیدا یا شاید هم خیلی وقته، خیلی چیزها حتی در حد فهمیدنشون هم برام بی اهمیت شده. مثال بگم. قبلا حتی شده تا دم در خونه برم ببینم سر چهارراه تصادف شده چه خبره. الان حتی صداش هم می شنوم لب پنجره نمی رم.

7 - کله ام داغ شده. چند روزه. دقیقا 1 هفته است. احساس می کنم توی جمجمه ام به جای یه جسم جامد تا نیمه آب ریخته اند. بعد وقتی دارم راه می رم این آب لم می زنه و من تعادلم رو از دست می دم. خیلی راحت زمین می خورم یا خیلی زود سر درد می گیرم. چندبار توی پذیرایی خونه مون با صورت خورم زمین. معمولا کسی متوجه نمیشم. یعنی نمی ذارم کسی متوجه بشه. چون در قبالش باید کلی جواب پس بدم که چی شد و چی نشد. زیاد جلوی چشم باشی همینه دیگه. هیچ کس هیچی نمی فهمه. تاکید می کنم. هیچی نمی فهمه. به شوخی هی به مامانم میگم به نظرت من یه جوری نشده ام؟ به جای اینکه جوابم رو بده خودش دوباره سوال می پرسه که چه جوری شدی؟ به من بگو چی شده. ولی بعدش میری خونه خاله ات. پسر خاله ات که چند ماهه ندیدیش توی همون موقع سلام و احوال پرسی می گه تو چرا اینجوری شدی؟ چرا قیافه ات این شکلی شده؟ خوبه دیگه. اگرچه نه می خوام و نه می تونم به خونواده بگم چی شده. ولی اگه از خونواده دور بودم حداقل اینقدر تنها نبودم. ای کاش موقع انتخاب رشته می زدم شهرستان.

8 - ساعت شده 3 و نیم نیمه شب. یعنی بامداد شنبه 3 فروردین 87.
کتاب فیزیک هالیدی رو گرفتم بغلم. خیر سرم دارم درس میخونم. هیچ کدوم از دوستام نیستن. خبری ازشون نیست. بعضی ها شون دسته جمعی رفتن شمال. بعضی ها تک و توک اینور و اونور می چرخن. حوصله ام هم سر رفته هم نرفته. هم وقت زیاد دارم هم کم. از یه طرف باید درس ها رو راست و ریس کنم واسه امتحانای اونور عید. از یه طرف حسش نیست. از یه طرف این کتابه رو نمیشه گذاشت زمین. از یه طرف مهمون میاد و مهمون میره. از یه طرف باید واسه پاسکال برنامه نویسی تمرین کنم. از یه طرف این اینترنت ADSL قطع شده با دایل آپ نمیشه کار کرد. از یه طرف دوست دارم برم خیابون یه صبح تا شب بشینم با دوست قدیمیم توی پارک لاله، چایی بخورم و روزنامه بخونم. از یه طرف دوست دارم برم سینما فیلمهای جشنواره رو ببینم. از یه طرف رفیقم گم و گور شده. از یه طرف باشگاه بیلیارد خیلی میچسبه. از یه طرف توی تعطیلی عید هیچ باشگاهی باز نیست. از یه طرف یه کوفتی از یه طرف یه دردی. این عید عجب چیز مزخرفیه.
بسه دیگه. هر وقت میخوام بدون فکر بنویسم چرت و پرت ها شروع میشه. عملا هیچی...

پ . ن : این پست همش پی نوشت بود.
پ . ن 2 : اون عکس سفره هفت سین مون بود.
پ . ن 3 : این پست مال خیلی زودتر از اینها بود.
پ . ن 4 : ... بود.


  نظرات شما  ( )


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ