نوشته شده در ( خیلی وقت پیش. یادم نیست کی )
شنیدی که خورشید را سنگسار کردند
در شبی که امید می رفت به سپیدی؟
و آینده ی کودک در لابه لای مشق هایش
که می نوشت بابا خون داد،مرد؟
شنیدی در جایی نچندان دور
عاشقی را به جرم یک نگاه شکنجه کردند؟
آری اینجا زمین است
و من انسانی هستم از نسل گم شده
در سیاره ای که خون را به جای آب می نوشند
و شیپور جنگ به بهانه ای هرچند ناچیز نواخته می شود
و صد افسوس که شیطان بر آنان حکم فرماست.
اما جهان
در اشتیاق عروج آن نور زنده است و استوار
و من و قلب خسته ام می دانیم
که خدا هست
در جایی شاید
نزدیک تر از فاصه ی روح به تن.
|