نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
129248
بازدیدهای امروز وبلاگ
23
بازدیدهای دیروز وبلاگ
41
منوی اصلی

[خـانه]

[ RSS ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

درباره خودم
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
زندگی نقطه سر خط
بی وفایی شده عادت
تو نوشته بودی دیدار
3 تا نقطه به قیامت
لوگوی وبلاگ
نقطه سر خط (گاه نوشت های من)
لینک دوستان

*بدون نوشابه بدون سس
* آقای کافه چی
* خانوم حرف های یک دل
* خانوم سبز سکوت
* آقای واژه هایی از کجا؟
* خانوم نوشته های خط خطی
* خانوم دل نوشته
* خانوم پرنسس کوچولو
* خانوم انتهای پیاده رو
* آقای قلم من کاغذ تو
* آقای پن پال
* خانوم کافه ناصری
خانوم نازنین
آقای عشقولک
آقای اوریا
آقای بی عینک
آقای پوس کلف
خانوم نیلوفر
آقای زیر آسمان خدا
آقای هدف
خانوم شاخه نبات
خانوم زن بودن ممنوع
آقای سیمرغ
آقای دلتنگی
آقای کشکول صادق
آقای عکس
قدرت شیطان

اشتراک در خبرنامه
 
پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

نویسنده مطالب زیر:   مهدی  

عنوان متن گزارش لحظه به لحظه از اردومون جمعه 86 آبان 11  ساعت 9:15 عصر

 

نوشته شده در تاریخ ( 26 / 7 / 86 )

امروز قرار بود ما رو ببرن اردو. اونم کجا ؟ زردبند. تا حالا اسمش به گوشم نخورده بود. راستش بعدش هم دقیقا نفهمیدم کجا رفتیم.

صبح روز پنجشنبه. پاشدم. شب قبلش کلی دنبال کفش می گشتم. فکر کردم میریم کوه. به هر حال یه جفت کفش ورزشی قدیمی یعنی مال سال سوم دبیرستان پیدا کردم. یه شلوار لی و یه تی شرت آستین بلند. گفتم شاید اونجا سرد باشه. ولی خب نبود. ولی از ساعت 3 به بعد دیگه داشت کم کم هوای جاده چالوس رو به خودش می گرفت. من میمیرم واسه این جاده چالوس. به خدا قشنگترین جاده کل دنیاست. به هر حال راه افتادم سمت دانشگاه. یه کوله دوشم بود که توش یه سوت شرت بود واسه اینکه اگه هوا سرد شد بپوشم. یه توپ والیبال هم ورداشته بودم. البته کم باد بود. می خواستم توی شورای صنفی ببینم تلمبه پیدا می شه بادش کنم یا نه.

رسیدم دانشگاه 3 تا از بچه ها بودن. حمید بود و فربد و بیژن. چند تا از دختر ها هم بودن. توی لابی نشسته بودن. ما بیرون وایسادیم. من رفتم شورا دیدم تلمبه ندارن. توپم رو همون جا گذاشتم بمونه. اومدم بیرون. چند دقیقه بعدش بقیه بچه ها هم اومدن. کیوان و محمدحسن و احسان و بقیه. پیشنهاد گوجه دادم. اولش با والیبال شروع شد. حدود 10 نفر بودیم. با چند تا پاس کاری اول احسان نشست. گوجه شروع شد. کیوان عشق اسپک بود. همش میزد زمین و می شست وسط. من یه چندتایی اسپک زدم ولی بعدش نشستم وسط. کوروش هم که با اون هیکل ورزشکاری می شست وسط آماج شلیک سنگین بچه ها قرار می گرفت ( جمله رو داشتی ) من پشت کوروش قایم می شدم. به هر حال این از گوجه بود قبل از حرکت. بعدش سوار شدیم. جزئیاتش راستش خیلی مورد داره. نمی دونم اینجا بگم یا نه. اولش قرار بود اتوبوس ها که البته 2 تا بودن رو نصف نصف بشینیم. ولی چه کنیم که این جنس لطیف همیشه زیراب مارو میزنه. به هر حال تنها نشستیم ته اتوبوس دوم. چند تا دختر هم که اضافه مونده بودن اومدن اتوبوس ما. جلو نشستن. البته ما هم چندان علاقه ای به قاطی نشستن نداشتیم! خلاصه راه افتادیم. توی راه که البته کسی بلد نبود بخونه. یه ذره اسگل بازی و خلاصه گذروندیم.

 رسیدیم به یه جایی که فکر کنم سد بود. یه نیم ساعتی اونجا بیابون گردی کردیم. با اعصابی به شدت تخماتیک برگشتیم دوباره سوار اتوبوس ها شدیم. اصلا نفهمیدیم دلیل اینکه اومدیم اینجا چی بود. به پیشنهاد ابی که خونشون همونجا (پشت کوه!) بود راه افتادیم یه رستورانی جایی پیدا کنیم یه چیزی بخوریم. یه نیم ساعتی که سوار بودیم رسیدیم به یه رستوران لب یه رودخونه کوچولو. پیاده شدیم و رو تخت ها ولو شدیم. همیشه آدم دوست داره وقتی خیلی خسته است بیاد یه جایی دراز بکشه یه چیزی بزنه سر حال بیاد. اصلا خسته نبودیم. انرژیمونو نمی دونستیم چی کار کنیم. یه ذره چرخیدیم و یه چایی و شیرینی زدیم. 1 ساعتی گپ زدیم و عکس گرفتیم و بعدش یه جوجه کباب ردیف زدیم روشن شیم. جالب بود. بالا سرمون روی درختها انواع مجتمع های مسکونی کلاغ ها دایر بود. گاهی چیزایی می دیدی که با تمام وجود از خوردن منصرف می شدی. آخرشم که یه گردو خورد وسط بشقاب غذای من و غذام ولو شد وسط تخت. گردوه همون جا از وسط چند تیکه شد و خلاصه غذامونم این جوری بود. یه ذره که نشسته بودیم گفتن که بچه های گرایش های مختلف جدا بشن استاد راهنماهاشون می خوان حرف بزنن. ما رفتیم پایین لب رودخونه نشستیم. استادمون با سرپرست گروه 1 ساعتی حرف زدن. بچه ها خودشونو معرفی کردن و خلاصه درباره رشته مون یه چیزایی دستگیرمون شد. کم کم هوا داشت سرد می شد و یه نم بارونی هم زد. بعدش دیگه پاشدیم بریم سوار اتوبوس ها بشیم. بالا لب جاده یه چندتایی عکس گرفتیم که یکیشو براتون میذارم. البته همه مون تو عکس نیستیم. بعدش دیگه سوار اتوبوس شدیم. مسیر برگشت من خیلی بی اعصاب بودم. یه گوشه بق کرده بودم با صدای بلند آهنگ گوش می دادم. رسیدیم دانشگاه. اتوبوس ما زودتر رسید. پیاده شدیم. همون جا شروع کردیم بازی کردن. والیبال و وسطی و گوجه و روپایی. من حس و حالشو نداشتم. یه نیم ساعتی که موندم با سامان راه افتادیم بریم خونه. مسیر من و سامان تقریبا یکیه. بعدا فهمیدم بچه ها اونجا کلی موندن و بازی کردن.

به هر حال خب اینم یه تجربه مزخرف از یه اردوی مزخرف بود. خداییش اردوهایی که تو دبیرستان می رفتیم یه چیز دیگه بودن. یادمه یه بار که رفته بودیم چیتگر، با بچه ها با دوچرخه شیب 60 درجه کوه رو با سر اومدیم پایین. تنها چیزی که یادمه اینه که در آخرین لحظات تعداد زیادی درخت از بغلم رد می شدن. بعدش با صورت ولو شدم رو زمین. انقدر خندیدیم که دل درد گرفته بودیم. یه بارم که رفته بودیم ارم 5 بار پشت سر هم سورتمه سوار شدیم. دیگه نزدیک بود هرچی خورده بودم رو پخش کنم رو بقیه. خلاصه اینکه اینم از یه گزارش دقیقه به دقیقه از اردویی که رفتیم. امیدوارم خوشتون امده باشه. بروبچز دانشکده هم اگه اینجا سر میزنن حتما نظر بزارن. اگر هم چیزی بامزه یادتون اومد بگین. در مورد بقیه پست ها هم بگم که با کمال میل همه تعریف ها و تمجید ها و آفرین ها رو قبول می کنم. اصرار نکنین که اصلا راه نداره بخواین گیر بدین.

اینم لینک عکسی که توی اردو انداختیم :

http://mahdi-cpp.persiangig.com/image/DSC00148.jpg

همین دیگه. قربون همگی. تا بعد ...

 


  نظرات شما  ( )


 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ