نوشته شده در تاریخ ( 20 / 7 / 86 )
سکانس اول :
(زاویه دید از بالا)
یه پسر 18 - 19 ساله که یه کلاسور قهوه ای دستشه داره از خونه اش بیرون میاد. یه MP4 پلیر تو گوششه. بعضی وقتا جو میگیرتش و بلند بلند شروع می کنه به خوندن. از کوچه شون می پیچه تو یه خیابون که همیشه تاکسی می گیره. چند دقیقه ای می ایسته. دو سه تا تاکسی ترمز می زنن و رد میشن. مسیرش بهشون نمی خوره. تو دلش میگه از بعد از ماه رمضون که مدرسه ها زود باز می شن دیگه ماشین گیر نمیاد. ساعت هفت ونیم صبحه. دیگه داره دیر میشه. ساعت 8 کلاس ریاضی داره. معمولا زود میرسه ولی همیشه نگرانه.
- کالج ؟
بالاخره یه تاکسی رو سوار میشه.
(زاویه دید توی تاکسی)
عقب میشینه. چند قدم جلوتر تاکسی یه خانم رو هم عقب سوار میکنه. میره میشینه سمت چپ. صدای ام پی فور لیرش خیلی زیاده. واسه همین حواسش به حرف خانمه نیست. یه دفعه احساس سنگینی رو پای راستش می کنه. نگاه می کنه میبینه این خانم محترم با خیال راحت روی پاش نشسته. یه تکون به خودش میده و روشو می کنه اونور. مسیرش تا دانشگاه زیاد نیست. بهتر میشه گفت خیلی نزدیکه. یه دویستی از کیف پولش درمیاره. یکی از هدفون ها رو درمیاره تا حرف راننده رو بشنوه. از پشت بهش میگه : من بعد پل پیاده میشم.
راننده سرش رو تکون میده. دویستی رو بهش میده. راننده با کمی! تاخیر بعد از چهار راه نگه میداره. اروم میگه : ببخشین. خانومه تکون میخوره و در رو باز می کنه و پیاده میشه. اون هم پیاده میشه.
سکانس دوم :
(زاویه دید لابی دانشکده )
ساعت 10 و بیست دقیقه. برنامه اش خیلی جالبه. البته به خاطر استادش. ساعت 11 کلاس شیمی آلی داره. یعنی تا ساعت 12 و نیم. و این هم یعنی کلی از وقت نهارش گرفته میشه. الان با یک پسر دیگه روی یکی از صندلی های دانشکده نشسته. دانشکده شون بزرگه. به نسبت خیلی دانشکده های دیگه. تعداد دانشجو هاش هم نسبتا کمه. وقتی توی دانشکده صنایع فقط راهرو می بینی و کلاس، این لابی خودش یه نعمت بزرگیه. یه ذره بی اعصابه. درس شیمی آلیش سخته. یعنی مطلب خیلی داره. مطلب جدید. آخه همه درساش تقریبا تکرار همون چیزایه که تو دبیرستان خونده. اون یکی پسره مث خودشه. هم رشته ای. گرایشش هم مثل همونه. هم گروهی. یعنی تقریبا همیشه با هم هستن. بقیه بچه ها ازشون خبری نیست. بعضیا این ساعت کلاس زبان دارن. بقیه هم یا توی قرائت خونه هستن یا بیرون دارن می چرخن.
- چی کارکنیم؟
- چی رو چیکار کنیم؟ نشستیم دیگه. نیم ساعت دیگه باید با کلی مولکول فعال نوری سرو کله بزنیم. بیشتر شبیه بازی ریاضیه.
سکانس سوم :
( زاویه دید کلاس زبان )
استاد درس مطابق معمول هر دو عینک دوربین و نزدیک بینش رو با هم زده بود. قبلا دوربینه رو نمیزد. واسه همین ته کلاس رو نمی دید. این پسره هم با چند تا دیگه همیشه ته کلاس داشتن با گوشیشون بازی می کردن و واسه هم جک می گفتن. ولی الان دیگه نمی تونن. چند روزیه این استاده بدجور پیله کرده به این چندتا. زیاد می پرسه. ولی اون پسره اون روز به طرزی نامرئی بود. موقع خوندن جواب سوالا از روش رد می شدن. البته بهتر. کلا توی این کلاس زبانه دیده نشی بهتره. یه دانشجویی هست همیشه نوک کلاس میشینه و عشقش این که از استاد غلط املایی بگیره. سال بالاییه و معلوم نیست چرا دوباره زبان فنی می خونه. آخه به قیافش نمی خوره افتاده باشه.
آخرای کلاسه. حدود ساعت 2 و بیست دقیقه. استاد برگه حضور و غیاب رو در اورده و شروع کرده به خوندن اسم بچه ها. اون پسره همیشه اسمش جزو بچه های وسطه لیسته. واسه همین حواسش به کلاس نیست. برگشته به پشت. دوستش یه برگه تا کرده داده بهش می گه بده بهش(!) وازش کرد. دید عکس آقاست(!) که اول کتاب زبان فنی شونه. خندش گرفت. آخه بحث یه چیزی در مورد یکی از بچه ها بود. حواسش نبود که استاد اسمش رو خوند و اون نفهمید. بچه های دیگه صداش کردن .
- مهدی !!!
نگاه کرد دید استاد اونو ندیده. دستشو برد بالا و گفت بله. ولی باز مثل اینکه استاد یا ندید یا نشنید. راستش خیلی هم فرقی نداره. استاد تا تورو نبینه صدات رو نمی شنوه.
بعد از کلاس رفت پیش استاد. برگه حضور و غیاب رو میز بود. یه نگاه انداخت دید جلوی اسمش غیبت خورده.
- استاد ببخشید شما برای من غیبت گذاشتین.
- کجا؟
- اینجا استاد. صادقی. توی ستون امروز غیبت گذاشتین.
درستش می کنه. بعد در حالیکه لبخند زیبایش (!) رو بر لب داشت :
- تو یکی از جلسه ها رو غیبت داشتی.
- نه استاد. من همه جلسات رو بودم.
- خیلی خب. باشه.
|